وقتی حاج قاسم به بابل آمد به سختی خودمان را رساندیم مصلا. مراسم که تمام شد اعلام کردند بروید برای نماز جماعت.
وقتی رفتیم داخل مصلی دیدم حاج قاسم آنجاست با دیدن سردار آرام گرفتم.
به فاطمه گفتم برو با سردار عکس بینداز.
فاطمه خیلی خجالتی بود. سردار نگاهی به او کرد گفت: می خواهی با من عکس بیاندازی؟ بیا بیا.
چادر او را به سمت خودش کشید. واقعا با چنان حس پدرانه ای برخورد کرد که ما هم راحت رفتیم عکس انداختیم.
سر فاطمه را نوازش کرد و خندید گفت: من به تو می گویم با هم عکس بگیریم تو کلاس میگذاری؟ بعد یک انگشتر به فاطمه داد. گفتم: حاج اقا یک دختر هم در خانه دارم میشه برای او هم انگشتر بدید؟ گفت: بله.
گفتم یک پسر سه ساله هم دارم پدرش به او توصیه کرده دوست دارم بزرگ شدی جزو افرادی باشی که اسراییل را فتح می کنی. برای او نامه می نویسید؟ نامه هم نوشت و روی عکس آقا مهدی امضا زد.
وقتی رفت فاطمه که تازه خجالت را کنار گذشته بود، گفت: من با عکس بابا و حاج قاسم با هم عکس نینداختم. سردار که متوجه شد دوباره گفت: معلومه که با شما باز هم عکس می گیرم. فاطمه را کشید سمت خودش گفت: شما تازه ما را تحویل گرفتی مگه میشه عکس نندازیم؟ دوباره عکس گرفتند.
🎤راوی: همسر شهید
شهید مهدی قره محمدی🌷
لینک کانال مکتب سردار سلیمانی عزیز را به دوستان و آشنایان خود معرفی کنید
👇👇👇👇👇
❤️ مکتب حاج قاسم 🌷
https://eitaa.com/qasemsoleimani_maktab