..«خداحـافظ بچه‌هـا؛ ما رفتیم تهــرون!» هنوز آمبولانس چند متری دور نشده و حرف قاسم تمام نشده بود که در مقابل چشمان ناباور ما، گلوله‌ای مستقیم را دیدیم که از سمت چپ، از تانکی عراقی شلیک شد و عجولانه از پهلو، از درِ عقب پشت راننده وارد شد و در حالی که وحشیانه از طرف دیگر خارج می‌شد، بدن‌های تکه‌تکه را که بعضی در حال سوختن بودند، هرکدام را به طرفی پرت کرد. 🌷 با منهدم شدن آمبولانس و آتش گرفتنش در «ســه راه شهـــادت»، اجساد شهدا در جاده پخش شدند و عراق از شادمانی زدن آمبولانس پر از مجروح، با خمپاره ۶۰ آن‌جا را زیر آتش گرفت، تا کسی نتواند جلو برود. 🔸 یک آن از همان فاصله ۴۰-۵۰ متری، متوجه تکان‌خوردن‌های مشکوکی شدم. با خودم گفتم: «امکان دارد کسی از آن‌ها زنده باشد و به کمک نیاز داشته باشد.» بی‌خیال خمپاره‌ها شدم و با ذکر «وجعلنا» به طرف آمبولانس دویدم. کنارش که رسیدم، سریع روی زمین دراز کشیدم. سعی کردم در فرصت اندک، با چشمانم اطراف را بکاوم و هر که را زنده است پیدا کنم. 🔹 تنهای تنها، کنار آمبولانسی که می‌سوخت، دراز کشیده بودم؛ ولی هیچ ندیدم جز تکه‌های بدن که در حال جان دادن بودند. دست‌ها، پاها و سرهایی که به اطراف پاشیده شده بودند. آنچه از دور دیده بودم، چیزی نبود جز تکان‌های غیرارادی دست‌وپای قطع‌شده شهدایی که بدنشان متلاشی شده بود. 📚 از معـراج برگشتگان / حمید داودآبـادی 🔹 🔴 @qods_iraa