❤❤ چهره اش زیاد مشخص نبود به جز چشم هایش که از آنها نجابت می بارید . کداممان باید شروع کند . نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود ؛ از این دست به آن دست با نمکدان بازی می کرد . من هم سرم پایین بود و چشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود ؛ خون به مغزم نمی رسید . چند دقیقه ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا اینکه حمید اولین سؤال را پرسید : « معیار شما برای ازدواج چیه ؟ » به این سؤال قبلاً خیلی فکر کرده بودم ، ولی آن لحظه واقعاً جا خوردم . چیزی به ذهنم خطور نمی کرد . گفتم : « دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده ، ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکاتمون بمونه . گفت : « اینکه خیلی خوبه ، من هم دوست دارم رعایت کنیم . » بعد پرسید : « شما با شغل من مشکل نداری ؟! من نظامیم ، ممکنه بعضی روزها مأموریت داشته باشم ، شبها افسرنگهبان بایستم ، بعضی شب ها ممکنه تنها بمونید . » جواب دادم : « با شغل شما هیچ مشکلی ندارم . خودم بچه پاسدارم . میدونم شرایط زندگی به آدم نظامی چه شکلیه . اتفاقاً من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم . ) بعد گفت : « حتماً از حقوقم خبر دارین . دوست ندارم بعدا سر این چیزها به مشکل بخوریم . از حقوق ما چیز زیادی درنمیاد . » گفتم : « برای من این چیزها مهم نیست . من با همین حقوق بزرگ شدم . فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم . » همان جا یاد خاطره ای از شهید همت افتادم و ادامه دادم : « من حاضرم حتی توی خونه ای باشم که دیوار کاه گلی داشته باشه ، دیوارها رو ملافه ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ 🌴أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌍قرارگاه_رسانه ای ╭─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╮ ✅ @qrbfmrsh ╰─┅═ঊঈ♥️ঊঈ═┅─╯