زن، زندگی، آزادی قسمت چهلم: سحر که انگار خشکش زده بود، بدون اینکه حرکت اضافی کند دستش را عقب کشید ، حس می کرد یه زنجیر با پلاک باشه.. با خودش فکر میکرد، چرا الی اینو به کریشا نداد؟! اون که گفت هر چی بهش بدن بعدا پس میده... بالاخره آخرین دختر هم رفت و حالا چهار دختر با لباس یک رنگ و یک شکل و البته قد و قامت مختلف کنار هم ایستاده بودند. الی و سحر قد بلند بودند، سحر لاغر اندام و الی هیکلی تر اما خوش اندام سارینا کمی کوتاه تر از سحر و الی و یه جورایی معمولی بود نه چاق و نه لاغر.. نازگل که حدودا بهش میخورد ۱۵۵ قدش باشه ، لاغر اندام و کلا ریزه میزه بود. با آماده شدن دخترها، بالاخره کریشا رضایت داد که وارد ساختمان اصلی بشن. وارد ساختمان اصلی شدند یه هال که سرامیک کف آن مثل سرامیک همون اتاق بود ،یه آشپز خانن اوپن هم رو به روی راهروی ورودی به چشم می خورد دور تا دور هال با مبل های چرمی قهوه ای رنگ پوشیده شده بود و جلوی هر مبل هم یه میز اصلی به همون رنگ به چشم میخورد. رو به روی آشپز خانه دری چوبی دیده میشد و از بغل در چوبی پله های مرمرین مار پیچ به بالا میرفت. کریشا به سمت آشپزخانه اشاره کرد و گفت: معمولا غذا ، صبحانه و نهار و شام را توی آشپزخونه صرف میکنیم اتاق پایین مال من هست و اتاقی پشت آشپزخانه هست که برای خدمه در نظر گرفته شده. چهار اتاق هم بالا هست که هر کدوم دو نفره هست، سرویس حمام و دستشویی داخل هر اتاق موجود است دوتا اتاق برای شما آماده شده دونفری یک اتاق انتخاب کنید تا بگم وسایلتون را بیارن به اتاقتون... سحر ناخودآگاه خودش را به الی چسپوند و آروم گفت: خودمون با هم باشیم... الی چشمکی نامحسوس زد...هنوز امانتی الی توی مشت سحر بود. دخترا به همراه همون خانمی که در را براشون باز کرده بود از پله ها بالا رفتند الی و سحر اولین درب سمت راست را انتخاب کردند و اتاق بغلش هم برای سارینا و نازگل شد. سحر بدون تعارف خودش را داخل اتاق انداخت و الی هم پشت سرش وارد شد در را آهسته بست ، سحر می خواست مشتش را به طرف الی بدهد و باز کند که الی خیلی زیرکانه دست سحر را گرفت و می خواست نشون بده که هیجان زده است و سحر را به طرف پنجره کشاند و آرام زمزمه کرد: حرکت مشکوکی نکن...احتمالا اینجا دوربین کار گذاشته باشن... سحر با شنیدن این حرف یکه ای خورد اما الی زرنگتراز این حرفها بود و او را به طرف پنجره کشانید .. سحر با خودش فکر میکرد: چقدر الی باهوش و چقدر خودش ساده انگار هست... و ترسی مبهم به جانش افتادن بود که واقعا با چه کسانی طرف هست؟ چرا روی او حساسیت بیشتری داشتند؟! ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺