#داستان_زندگی
شخصی بـرای اولین بار یک کلم دید. اولیـن برگش را جـدا کـرد ، زیرش به برگ دیگر رسید و زیرآن برگ یه برگ دیگـر و... بـا خـودش گفت: حتمـا یک چیز مهمیه که اینجوری کادو پیچش کردن. امـا وقتی به ته
#کلم رسید و برگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده بَلکِه کلم مجموعه ای از این برگ هاست
داستان زنـدگی مثل همین کلم است. مـا روزهـای زنـدگی رو تـنـد تنـد ورق میزنیم و فکر می کنیـم چیزی اونور روزها پنهان شده ، در حالی که همین روزها آنچیزی است که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصه هایی که خوردیم ، نه خوردنی بود نـه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بـود.
#زندگی همیـن روزایی هست که منتظر گذشتنش هستیم