علی جان چشمهایت را بگشا... و یک بار دیگر با فرزندانت سخن بگو... دخترانت طاقت بی‌پدری ندارند... نمیدانم شاید سحرگاه امشب فاطمه این چند کلام را کنار گوش غرق به خون مرتضایش زمزمه کرد، وقتی حسنین مولا را با فرق شکافته به خانه آوردند... و خیال علی پر کشید به آن شب... همان شب پر از غم و سکوت و تنهایی... که آرام در کنار گوش نیلی فاطمه اش زمزمه کرده بود: فاطمه جان چشمهایت را بگشا و یک بار دیگر با فرزندانت سخن بگو... دخترانت طاقت بی‌مادری ندارند... 🌹 السَّلامُ عَلَیکَ يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، يَا عَلِىَّ بْنَ أَبِى طالِبٍ