خوش است ظلمت امشب بگو بسر نشود امشب  حسین از خاک صحرا خار می‌چیند فردا گُلَش را خفته پشتِ خار می‌بیند امشب کمی در خیمه اصغر شیر خواهد خورد فردا به روی دستِ بابا تیر خواهد خورد امشب خیال زینب از اطفال آسوده ست فردا پیِ آنها میان شعله و دود است امشب رقیه گیسوانش شانه خواهد شد فردا اسیرِ پنجه ی بیگانه خواهد شد مکن ای صبح طلوع... به گریه‌های خواهرت به صبح گو طلوع مکن که قلب زینب از غمِ تو آب شد حسین جان