🔻
مائیم و جهانی که نه بیم است و نه امید
وصف حال جهان من در روزهایی که شاید باید بهترین حال را میداشتم اما واقعا نداشتم! سه سالی از ازدواجمون گذشته بود و خدا به ما یک دختر شیرین و زیبا اما به غایت غُرغرو و بدقلق داده بود... تمام روز من برای آرام کردن و سر و کله زدن با ستایش میگذشت و من فقط موقع خواب میتوانستم کمی در دنیای خودم و برای خودم باشم!! من انتظار این همه چالش و تغییر را نداشتم. علاوه بر کمتجربگیهای خودم و نقنقهای دخترک دو ساله، سختگیریهای همسرم هم مزید بر علت شده بود.
همسرم خیلی مرد زحمتکش و مهربانی بود، خیلی در بزرگ کردن ستایش همراه و کمکحال بود ولی در مورد بعضی موضوعات سختگیریها و طرز تفکر خاص خودش را داشت! مثل اینکه اجازه تنها رفتن به جایی نداشتم! حتی برای رفتن به خانه پدری هم محدودیتهایی وجود داشت و با قانون و مقررات خاص همسرم مواجه میشدم.
از بدِ روزگار شرایط کار همسرم هم با شرایط تنهایی من همخوانی نداشت. همسرم از هفت صبح از خانه بیرون میزد و هفت شب با کوهی از خستگی به خانه برمیگشت! و منِ تازه مادر باید با این همدم نقنقو و حجم بینهایت تنهایی روزم را به زحمت به شب میرساندم!
خیلی کلافه بودم و ناامیدانه روزهایم را تکرار میکردم. مگر آدم چند دقیقه میتواند با تلفن صحبت کند و یا در سیاهچالهی آشپزخانه بماند و گرفتارش باشد؟!
دنبال یک راه چاره بودم! در خیابان، در مسیر رفتوآمدها به در و دیوار نگاه میکردم و ملتمسانه به تبلیغات کلاسها نگاه میکردم تا شاید معجزهای اتفاق بیفتد و من از این بیکاری نجات پیدا کنم!! یک بار در همین گشتوگذارها تبلیغ یک کلاس خوشنویسی را دیدم و به همسرم گفتم: "میشه برم خوشنویسی؟" و بعد با همان متانت همیشگی و لبخندی که خوب میتواند مرا قانع کند گفت: "آن وقت کی شما را ببره و کی بیاره؟ من که سرِ کارم!" و من باز ناامید شدم.
تا این که یک روز یک آشنایی خیلی اتفاقی به من یک مرکز قرآنی که کلاس حفظ داشت را معرفی کرد! امیدی نداشتم ولی به همسرم گفتم!! همسرم با خوشحالی گفت: "چقدر خوب! هم نزدیک محل کار من هست و هم ساعت کلاسش خیلی عالیه و من راحت میتونم برای رفت و برگشت در خدمت شما باشم خانوم جان!"
آن شب از خوشحالی خوابم نمیبرد! چقدر ذوق داشتم! دقیقا حس دانشآموزی که برای اولین بار میخواهد به مدرسه برود! انگار حجم زیادی از امید، انگیزه و انرژی در تمام رگ و ریشههای تنم پمپاژ شده بود. مدام زیر لب خدارا شکر میکردم! شکر بابت این راه نجات، این روزنه نور و امید.
روز آخر کلاسمان بود و به جز سیام قرآن رسیده بودیم. سورههای آخر قرآن را با هم میخواندیم تا رسیدیم به این آیه:
فاذا فرغت فانصب
پس هنگامی که از کاری فارغ شدی به کاری دیگری وصل شو
خانم ترابی، مربی نورانی و خوشاخلاق قرآنمان چند لحظهای به ما خیره ماند و بعد با لحنی آرام گفت: "خانمها قرآن تمام شد بیکار نمونید. به کار دیگهای وصل بشید. هیچوقت در زندگیتون سقف و نقطه پایانی تعریف نکنید، گرفتن دکترا، حافظ قرآن شدن، به فلان جایگاه و مقام رسیدن نقطه انتهایی شما نباشه!"
من در آن لحظه، با تمام وجود از خدا خواستم که حفظ قرآن برایم نقطه پایان نباشد و دوباره برنگردم به دوران قبل! دورانی که سراسر رکود و بیحاصلی و بیاثری بود.
الان سالهاست از آن روزها میگذرد و من هنوز سر سفره قرآن و آن دعای مستجاب هستم. از مسجد محله تا پایگاههای فرهنگی مختلف داوطلبانه برای یاد دادن قرآن رفتهام و همسری که در تمام این مسیرها همراه و مشوق اصلی من بوده و هست! خستگی برایم تعریفی نداشت، ستایش هم پابهپای من در جلسات قرآن میآمد و حالا نوجوانی او هم با قرآن گره خورده است! یک سالی از پایان دوره حفظ قرآنش نگذشته بود که پیشنهادی برای کار اجرایی در همان مؤسسه داشت و حالا او مربی دخترهای نوجوان شده است و جالب اینجاست که من بر عکس او این روزها خانهنشین شدهام!
این روزها بهخاطر نوپا بودن دوقلوهایم در خانه ماندهام و خانه را دارالقرآن کردهام! جلسات حفظ و تدبر در قرآن را در خانه برگزار میکنم و یک مهد کودک کوچک قرآنی هم برای بچههایمان داریم. از آن روز به بعد، لحظه لحظه زندگیام به لطف خدا با قرآن گره خورده است!
خدا را شکر بهخاطر تمام آن لحظههای سخت! خدا را شکر بهخاطر همه آن تنهاییها!
خدا را شکر به خاطر دختر نقنقویی ک باعث حرکت و بزرگتر شدن من شد! تمام آن سختیها رشته اتصالی شد برای رسیدن به منبع بینهایت نور و آرامش! برای اتصال به قرآن.
آن سختیها باعث شد برخیزم، حرکت کنم و قدر همراهی با قرآن را بدانم و بفهمم و درک کنم که
ان مع العسر یسرا
فان مع العسر یسرا
قطعا و یقینا در هر سختی، راحتی و گشایشی هست و بابی جدید برای حرکت و قیامی پرتوانتر.
🖊 ز . ک
🖊ط . منصوری
#زندگی_با_قرآن
#سوره_مبارکه_انشراح
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪