🔹نماز اول وقت 🔸سرتا پایش خاکی بود. چشم‌هاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما. دو ماه بود ندیده بودمش. گفتم: حداقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور، بعد نماز بخون. سر سجاده ایستاد. آستین‌هاش رو پایین کشید و گفت: من با عجله آمدم که نماز اول وقتم از دست نره. کنارش ایستادم. حس می‌کردم هر آن ممکن است بیفتد زمین، شاید این جوری می‌توانستم نگهش دارم. به راديو زيارت، صدای مهر و معرفت بپیوندید:👇 @radioziyarat