رد نمی شد.بازی اش گرفته بود.مثل بچه ها که وقتی می خواهی دارو بدهی اذیت میکنند،از دستم فرار میکرد و من به دنبالش التماس میکردم.
گفت:((برای همینه که هنوز نرفته برمی گردم))
دستش را گذاشت روی قرآن و گفت:((ان شاءالله به حق این قرآن برم و برنگردم.))
گفتم:((ان شاءالله به حق این قرآن ميري و الان برمیگردی)).
گفت:((برنمی گردم))
گفتم:((برگردی))
گفت:((منظورم این نیست که کلا برنگردم،منظورم اینه که از تهران اعزام بشم به سوریه.یکی از بچه ها خواب دیده همه مون جمع ایم.شهید کوهساری اومده از بین جمع دست من و گرفته و گفته مصطفی پاشو بريم سوریه)).
گفتم:((خیره))قرآن رو بوسید.
می خواستم پشت سرش آب بریزم.در را گرفت و گفت:((عزیزم به خدا از همسایه ها خجالت می کشم.تو هی میای پشت سر من آب می ریزی،باز ميبينن فردا برگشتم))....