بین ابرویی ۲و۳ تپه هایی به هم پیوسته بود. این پیوستگی در یک نقطه تمام می شد. اینجا یک شیار و آبراه بین دو تا تپه وجود داشت که زمان بارندگی، آب در این شیار جاری می شد. وقتی ما منطقه را گرفتیم، برای جلوگیری از نفوذ احتمالی ماشین دشمن و یا حمله انتحاری، بچه های مهندسی جلوی این شیار را خاکریز زدند.
وقتی به سیدابراهیم جواب مثبت دادم، گفت: «خوبه، حالا گوش کن ببین چی میگم. موقعیت دکتر درویش رو بلدی؟» «دکتر درویش» روز قبل در خاکریز شیار بین دو تپه مجروح شده بود. اسم آنجا را گذاشته بودیم موقعیت دکتر درویش. گفتم: «ها! روبه رومه، دارم می بینم.» سید گفت: «دشمن از توی شیار نفوذ کرده، داره از اون جا نیرو وارد می کنه، از بچههای خودی هم هیچکس اونجا نیست. شما یه خشاب رسام بزن توی دهنه شیار، متوجه میشی چی می گم؟ منم پشت بی سیم اعلام می کنم ابوعلی به هر طرف تیراندازی کرد، همه به همون طرف تیراندازی کنن.» سیدابراهیم جهت دشمن را تشخیص داده بود و در نظر داشت آتش خودی را روی آنجا هدایت کند. به این کار «هدایت آتش» می گویند.
ما نمی دانستیم دشمن از کدام طرف آمده و سمت خودی کدام است، به همین خاطر هیچ کس تیراندازی نمی کرد. با تشخیص به موقع و تدبیر سید، ما از آن مخمصه و بهم ریختگی خارج می شدیم.
بچهها صدای سیدابراهیم را از پشت بی سیم شنیدند. ترس برشان داشت. آتش دشمن سنگین بود و ما پشت خاکریز به نوعی مخفی شده بودیم. می گفتند: «نه ابوعلی! تیراندازی نکنی، موقعیت مون لو می ره.» گفتم: «بابا! موقعیت چی مون لو می ره؟ ما الان با دشمن درگیر شدیم.» گفتند: «نه! تیراندازی نکن.»
فقط ۴ نفر با من همراه بودند. بقیه فاز منفی می دادند. هی می گفتند: «ابوعلی! دور خوردیم! تا اسیر نشدیم، بیا از این پشت بریم!» بدجوری روی اعصاب بودند. می گفتم: «بابا، پدرت خوب، مادرت خوب، بچهها جلو درگیرند، دارن تیکه پاره می شن. ما اینجا باید دشمن رو بزنیم.» هر چه گفتم فایده نداشت. با حالی که آنها داشتند، احساس کردم اگر الان تیراندازی کنم، ممکن است از پشت من را بزنند. تاریک بود و این همه تیر و گلوله. در آن شلوغ پلوغی چیزی مشخص نمی شد. همچین ماجراهایی توی منطقه خیلی نادر بود، ولی بود.
پشت بی سیم صدای سیدابراهیم درآمد و گفت: «چی کار می کنی ابوعلی؟ بزن دیگه!» گفتم: «چند لحظه صبر کن.» اسلحه را برداشتم، خودم را از سر خاکریز انداختم پایین. بیرون آن خاکریز U شکل ۱۰، ۱۵ متر غلت زدم، رفتم پشت خاکریز کوچکی که کمی آن طرف تر بود و نیم متر ارتفاع داشت. به سید گفتم: «سید! آماده ای؟» گفت: «آره، بزن.» پشت بی سیم اعلام کرد: «الان ابوعلی می خواد با رسام رگبار بزنه به طرف دشمن. هر کس رگبار رسام و علائم رو می بینه، به همون سمت تیراندازی کنه.»
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#کتاب_مرتضی_ومصطفی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝