کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 نزدیکی های غروب همان روز حمید دنبالم آمد تا با هم به مطب دکتر
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی 
🌹🌹
همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودم.اولین باری نبود که مهمان داشتیم،ولی استرس زیادی داشتم .چندین بار چاقوها و بشقاب ها را دستمال کشیدم.فاطمه سربه سرم می گذاشت.مادرم به آرامی با پدرم صحبت می کرد.حدس می زدم درباره تعداد سکه های مهریه باشد.بالاخره مهمان ها رسیدند .احوال پرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم.برای بار چندم چاقوها را دستمال کشیدم،ولی تمام حواسم به حرف هایی بود که داخل پذیرایی رد و بدل می شد.عمه گفت(داداش!حالا که جواب آزمایش اومده،اگه اجازه بدی فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن.جمعه هفته ی بعد هم عقدکنان بگیریم. )تا صحبت حلقه شد،نگاهم به انگشت دست چپم افتاد.احساسی عجیبی به سراغم آمده بود؛حسی بین آرامش و دلهره از سختی مسئولیت و تعهدی که این حلقه به دوش آدمی می گذارد.
وقتی موضوع مهریه مطرح شد،پدرم گفت:نظر فرزانه روی سیصد تاست.پدر حمید نظر خاصی نداشت. گفت:به نظرم خود حمید باید با عروس خانوم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه.چند دقیقه سکوتی سنگین فضای اتاق را گرفت.می دانستم حمید آن قدر با حجب و حیاست که سختش می آید در جمع بزرگ ترها حرفی بزند.دست آخر وقتی دید همه منتظر هستند او نظرش را بدهد،گفت(توی فامیل نزدیک ما مثلا زن داداش ها یا آبجی ها مهریشون اکثرا صدوچهارده تا سکه اس.سیصد تا خیلی زیاده.اگه با من باشه دوست دارم مهریه خانمم چهارده سکه باشه،ولی باز نظر خانواده عروس خانم شرطه. 
همه چیز برعکس شده بود.از خیلی وقت پیش محبت حمید در دل خانواده من نشسته بود.مادرم به جای این که طرف من باشد و از پیشنهاد مهریه من دفاع کند،به حمید گفت:فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف بزن،احتمالا نظرش تغییر میکنه.اونوقت هرچی شما دو تا تصمیم گرفتید،ما قبول می کنیم.پدرم هم دست کمی از مادرم نداشت؛بیشتر طرف حمید بود تا من.در ظاهر می گفت نظر فرزانه روی سیصد سکه است،ولی مشخص بود میل خودش چیز دیگری است.چایی را که بردم،حس کسی را داشتم که اولین بار است سینی چای را به دست می گیرد.گویی تا به حال حمید را ندیده بودم. حمیدی که امروز به خانه ما آمده بود،متفاوت از پسرعمه ای بود که دفعات قبل دیده بودم. او حالا دیگر تنها پسرعمه من نبود،قرار بود شریک زندگیم باشد،چایی را به همه تعارف کردم و کنار عمه نشستم .عمه که خوشحالی از چهره اش نمایان بود،دستم را گرفت و گفت:ما از داداش اجازه گرفتیم ان شالله جمعه هفته بعد مراسم عقدکنان رو بگیریم.فردا چه ساعتی وقتت خالیه برید حلقه بخرید؟گفتم:تا ساعت چهار کلاس دارم،برسم خونه میشه چهار و نیم.بعدش وقتم آزاده.قرار شد حمید ساعت پنج خانه ما باشد که با هم‌ برای خرید حلقه راهی بازار شویم.فردای آن روز از هفت صبح کلاس داشتم؛هر کلاس هم یک دانشکده. ساعت درس که تمام می شد،بدو بدو می رفتم که به کلاس بعدی برسم.وقتی رسیدم خانه،ساعت چهار و نیم شده بود.پدرم و فاطمه داخل حیاط بدمينتون بازی می کردند.از شدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم.



 

کانال فرهنگی انقلابی پرستوےگمنام کمیل
✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
  @rafiq_shahidam
✾✾࿐༅🍃♥️
🍃༅࿐✾‌✾