خاطرات خاکیان افلاکی از جنگ های نامنظم شهید دکتر مصطفی چمران - علی عاشوری
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت اول:
اینجانب علی عاشوری فرزند فتح¬علی متولد یکم دی¬ماه ۱۳۴۳ متولد روستای "شاه باغی" شهرستان ساوه، در یک خانواده تقربیاً پرجمعیت ۱۱نفره و مستضعف و مذهبی به دنیا آمدم. شغل اغلب اهالی روستا کشاورزی و دامداری بود. من هم، از همان سن کودکی در امر کشاورزی و دامداری به خانواده کمک می¬کردم چرا که برای امرار معاش خانواده، مجبور بودیم کار کنیم.
با حجم زیاد کارهایی که در روستا باید انجام می¬گرفت، همه بچه ها باید به مکتب¬خانه رفته تا قرآن خواندن هم فرا بگیرند. تدریس قرآن کریم هر هفته به صورت چرخشی، در خانه یکی از اهالی روستا برگزار می¬شد و شخصی که بما قرآن کریم یاد می¬داد "ملا" نام داشت.. ملا فردی بسیار باتجربه، قاطع، خشک و خشن بود و در یاد دادن قرآن هیچ کوتاهی نمی¬کرد. او در حین تدریس، تمام حرکات بچه ها را زیر نظر داشت.
بعلت فقر مطلقی که در روستای ما در آن زمان شاهنشاهی وجود داشت، دفتر و کاغذ کم بود یا اصلاً نبود. هر یک از ما بچه¬ها، برای نوشتن حروف الفبا تخته¬ای تهیه کرده بودیم که آقای ملا درس را روی آن می نوشت، بما می¬داد. وقتی حروف را یاد می گرفتیم باید پاک می¬کردیم تا برای مرحله بعد آماده باشد. برای پاک کردن این تخته، باید می رفتیم سرچشمه آنجا تخته را با ماسه می ساییدم تا نوشته¬ها از بین برود. آقای ملا سوره های کوچک قرآن کریم را می نوشت و ما از روی نوشته روی تخته، قرآن را یاد می¬گرفتیم.
اوضاع اقتصادی اهالی روستا، اصلا خوب نبود. مردم، رعیت ارباب بودند. روی زمین اربابان کار می کردند و در مقابل، مزد کمی دریافت می کردند. اربابان بر همه امور مردم تسلط داشته و باعث فقر روستائیان بودند. یکروز باخبر شدیم معلمی با عنوان "سپاهی دانش" به روستای ما آمده تا به بچه ها درس یاد بدهد. بعد از چند روز، یک مدرسه دو کلاسه در روستا آماده شد و ما پایمان به مدرسه باز شد. اسم این معلم، آقای گذرانی بود. او رفتاری خشک و نظامی داشت و به شدت از ما نظم و انضباط می¬خواست. اولین باری که آقا معلم روی تخته سیاه نوشت: الف، همه ما زدیم زیر خنده و بخاطر این خنده کلی تنبیه شدیم. وقتی علت خنده را پرسید، گفتیم: آقا ما این حروف را بلد هستیم. ایشان از ما امتحان گرفت، همه ما نمره قبولی دریافت کردیم و برای ما، کارنامه اول دبستان صادر و به کلاس دوم رفتیم.
من تا کلاس چهارم در روستا بودم و خانواده ما بعلت فقر مالی و نبود کار، برادرانم به تهران و من در سن نه سالگی تابستان 1355 به همراه خانواده به شهر مقدس قم مهاجرت کردیم و در خیابان تهران سابق که الان خیابان امام خمینی(ره) نام دارد، ساکن شدیم. من برای ادامه تحصیل به مدرسه ابتدایی نهم آبان در خیابان سی متری شهید کیوانفر رفتم و تا کلاس پنجم را در آن مدرسه درس خواندم و کارنامه قبولی دریافت کردم. ویژگی و خصوصیت کتاب¬ها در آن دوره این بود که مطلب تمام کتاب¬ها، شاهنشاهی بود و دروس کتاب¬ها، همه تعریف و تمجید از شاه ملعون بود.
بعد از قبولی در کلاس پنجم به مدرسه راهنمایی کریمی، که در همان خیابان بود رفتم. کم کم بوی انقلاب اسلامی ایران به مشام می رسید. من در آن مدرسه در درس انشا، انشایی نوشتم در خصوص نفت ایران، در آن انشا به غارت شدید نفت توسط آمریکا و شاه پرداختم که از ملت ایران ¬دزدیده می¬شد. همین که انشای من تمام شد دو نفر که کت و شلوار شیک به تن داشتند آمدند چشم¬های من را بستند و سوار بر ماشبن به خیابان ایستگاه، اداره امنیت بردند. یکروز تمام من را می¬زدند و می¬گفتند: کی به شما یاد داده این انشا را بنویسی؟ من می گفتم: هیچ¬کس، من خودم نوشتم. هرباری که جواب می¬دادم مجدداً می¬زدند. بعد از چند روز آزادم کردند ولی دیگر توان راه رفتن نداشتم.
کم کم مردم قم بر علیه شاه قیام کردند. من هم کنار مردم به مبارزه علیه طاغوت پرداختم. در مدرسه، تغذیه، شیر می دادند، من به نشانه اعتراض آن ¬را به دفتر مدرسه پرت می¬کردم و شعار می¬دادم "پول نفتمونه یکی بده" من در آن¬ زمان، چندین بار دستگیر و راهی زندان شدم. چون ساواک چیزی دستگیرش نمی شد آزادم می¬کردند ولی "حسابی من را کتک زده و از شرمندگی¬ام در می آمدند" وقتی که انقلاب و تظاهرات به اوج خودش رسیده بود، من هم یک جوان انقلابی شده بودم کارم این شده بود که روزها در تظاهرات وسط خیابان¬ها و شب¬ها در پشت بام منازل فریاد مرگ بر شاه سر می¬دادم. اهالی محل از دستم ناراضی بودند. می گفتند: "تو هر شب با شعارهایت امان ما را بردی و آسایش ما را گرفته¬ای!" می¬رفتند گزارش می¬دادند و پلیس من را دستگیر کرده و می¬برد و حسابی شکنجه ام می¬کردند.
بالاخره با همت مردم، انقلاب به پیروزی رسید و من به عنوان نیروی انتظامی دسته های تظاهرات، انتخاب شدم و یک بازوبندی که تهیه کرده بودیم