قسمت بیست و ششم🌱
«تنها میان داعش»
هر چند کابوس
تهدید وحشیانه اش لحظه ای راحتم نمیگذاشت. تا سحر،
چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه
خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس
گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی
بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و
خبری از خودش نیست. فعلا میمانَد تا فاطمه را پیدا کند
و با خودش به آمرلی بیاورد. ساعتی تا سحر نمانده و حیدر
به جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان
بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد
و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که
سرش فریاد زد :»نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً
خودشون از شهر رفتن!« ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از
پاسخهای عمو میفهمیدم خیال برگشتن ندارد. تماسش
که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته
مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله
زد :»میترسم دیگه نتونه برگرده!« وقتی قلب عمو اینطور
میترسید، دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی
را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر
تماس بگیرم. نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ
ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لا به لای این
درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم
:»جانم؟« و من نگران همین جانش بودم که بغضم
شکست :»حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟«
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :»شرمندم عزیزم! بدقولی کردم اما باید فاطمه رو پیدا کنمhttps://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9