قسمت سی ام🌱
«تنها میان داعش»
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ
داد :»جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!« از
آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه
چیزی بپرسم، خبر داد :»بلاخره تونستم با فاطمه تماس
بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم
میرم دنبالشون.« اما جای جراحت جملات دیشبم به
جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره
احساس از کلامش چکید :»نرجس! بهم قول بده مقاوم
باشی تا برگردم!« انگار اخبار آمرلی به گوشش رسیده بود
و دیگر نمیتوانست نگرانی اش را پنهان کند که لحنش
لرزید :»نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی!
حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!«
با هر کلمه ای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :»به خدا دیشب وقتی گفتی خودتو
میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!« و هنوز از تهدید
عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :»مگه من
مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!« گوشم به
عاشقانه های حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس
مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری
شده و با دلشوره هشدار داد :»به حیدر بگو دیگه نمیتونه
از سمت تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!« و
صدای عباس به قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت
شد. احساس میکردم فکرش به هم ریخته و دیگر نمی-
داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش
را میشنیدم. انگار سقوط یک روزه موصل و تکریت و
جاده هایی که یکی پس از دیگری بسته میشد،
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9