قسمت چهل و ششم🌱
« تنها میان داعش»
میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زنعمو هم ناخوشی
ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش
را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که
نمیدانستم آبی برای افطار دارد یا امشب هم با لب خشک
سپری میکند. اصلاً با این باران آتشی که از سمت
داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چه خبر بود
و میترسیدم امشب با خون گلویش روزه را افطار کند! از
شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا
خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با
عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه
گوشی خاموش شد. آخرین گوشی خانه، گوشی من بود
که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه
فرصت هم صحبتی ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از
عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک
گوشه ای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم. در تاریکی
خانه ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپاره
هایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم
انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای
بلند سوره های کوتاه قرآن را میخواند، زنعمو با هر
انفجار صاحب الزمان(عج) را صدا میزد و به جای نغمه
مناجات سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت
روزه ماه مبارک رمضان کردیم. آفتاب که بالا آمد تازه
دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده های زیبای
خانه پاره شده و همه فرش از خرده های شیشه پوشیده
شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاطhttps://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9