قسمت پنجاه و ششم 🌱
«تنها میان داعش»
رزمنده ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد
و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک ارباً ارباً شود
که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک
چشم به هم زدن، گلوله های خمپاره را جا زد و با فریاد
»لبیک یا حسین« شلیک کرد. در انتقام سه گلوله تانک
که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشیها را در
هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به سرعت برگشت.
چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف
کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد :»تو اینجا
چیکار میکنی؟« تکیه ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر
پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی ام
شکسته است. با انگشتش خط خون را از کنار پیشانی تا
زیر گونه ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که
سد صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد. فهمید
چقدر ترسیده ام، به رزمندهای که پشت بار تویوتا بود اشاره
کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه
رساند. نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونیام وحشت
کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو
به عباس میگوید :»داعشیها پیغام دادن اگه اسلحه ها رو
تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.« خون غیرت در صورت
عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :»واسه همین
امروز مقام رو به توپ بستن؟« عمو صدای انفجارها را
شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار
گرفته و عباس بیتوجه به نگرانی عمو، با صدایی که از
غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :»خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9