ردم. چندتا نامه توش بود از بسیجی هایی که توی لشکر ومنطقه به دستش رسانده بودند.
یکی شان نوشته بود :
" حاجی! من سر پل صراط جلوت را می گیرم.
داری به من ظلم می کنی. الان سه ماه ست که توی سنگر نشسته ام، به عشق دیدن تو، آن وقت تو....."
ابراهیم برگشت.
گفتم :" مگر کارت نداشتن، خب برو! برو ببین چی کارت دارند.!"
گفت : " رفتم، دیدی که. "
گفتم :" برو حالا. شاید باز هم کارت داشته باشند. "
گفت :" بچههای خودمان بودند اتفاقا، بهشان گفتم امشب نمی آیم. "
گفتم :" اصلاً نه، برو، شوخی کردم، کی گفته من امشب تنهام؟ بروی بهتر است. بچهها منتظر تند. "
خندید و گفت :
"چی داری می گی؟ هیچ معلوم هست."
گفتم :" می گویم برو. همین الان."
گفت :" بالاخره برم یا بمانم؟"
چشمش به دفترچه اش افتاد، فهمید.
گفت :" نامه ها را خواندی؟ "
گفتم :" اهوم "
ناراحت شد، گفت :اینها اسرار من و بچه ها ست. دوست نداشتم بخوانی شان.
سکوتش خیلی طول کشید.
گفت :" فکر نکن من آدم با لیاقتی ام که بچهها این طور نوشته اند. این ها همه اش عذاب خداست. این ها همه بزرگی خود بچه ها ست. من حتماً یک گناهی کرده ام که باید با محبت های تک تک شان پس بدهم. "
گریه اش گرفت و گفت :
"وگرنه من کی ام که این ها برام نامه بنویسند؟ "