✅ عاشقانه شهدایی🌹 ♥️🍃 ... 🍃♥️ 🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹 🍃قسمت54 کارساخت آکواریوم سه،چهارساعتی طول کشیده بودوقتی به خانه رسید،پرسید:"آخرهفته برنامه چیه خانوم؟آقابهرام میگه بریم سمت شمال."گفتم:"موافقم.الان فرصت خوبیه بریم یه مسافرت یه روزه. حال وهوامون عوض میشه."روزجمعه همراه باخانواده ی آقابهرام به سمت شمال راه افتادیم.میخواستیم برویم کناردریا،چندساعتی بمانیم وتاشب برگردیم.هنوزازقزوین فاصله نگرفته بودیم که باران گرفت.ازبس ترافیک بودتامنجیل بیشترنتوانستیم برویم.همان جانزدیک سدمنجیل یک ساندویچ گرفتیم وخوردیم. حمیدگفت:"سرگردنه که میگن همینجاس.همه چی گرونه.زودترجمع کنیم برگردیم تاپولمون تموم نشده!"ازهمان جادورزدیم وبرگشتیم.شب هم آمدیم خانه،دورهم بال کبابی درست کردیم وخوردیم.برای تفریحات این شکلی حمیدهمیشه همراه بودوکم نمیگذاشت. ازساعت دوونیم به بعدحرکت عقربه های ساعت روی دیوارپذیرایی خیلی کندوکسل کننده میشد.هردقیقه منتظربودم که حمیدازسرکاربرگرددوزنگ خانه رابزند.ازسربی حوصلگی پشت کامپیوترنشستم وعکسهای حمیدرانگاه کردم. به عکس گرفتن علاقه داشت،برای همین کلی عکس ازماموریت ها ومحل کاروسفرهایش داخل سیستم ریخته بود. بیشترازاینکه باهمکارهایش عکس داشته باشد،باسربازهاعکس یادگاری انداخته بود.دلیلش این بودکه ارتباطش باسربازهاکاملارفاقتی بود.هیچوقت دستوری صحبت نمیکرد. بارهامیشدکه وسیله ای رابایدازسربازش میگرفت،نمیگفت سربازآن وسیله رابه خانه مابیاورد.میگفت:"توکجاهستی،من بیام ازتوبگیرم." بین عکس هایک پوشه هم برای بعدازشهادتش درست کرده بود.به من گفته بودهروقت شهیدشدازعکس های این پوشه برای بنرهاومراسم هااستفاده کنیم. نگاهم راازعکسها گرفتم.این باربیشترازدفعات قبل دیرکرده بود.حسابی نگران شده بودم.پیش خودم کلی خط ونشان کشیدم که وقتی حمیدآمدازخجالتش دربیایم.برای این که آرام بشوم شروع به راه رفتن کردم. قدم هایم رامی شمردم تازمان زودتربگذرد.اتاق هاوآشپزخانه راچندباری مترکردم.بالاخره بعدازچندساعت تاخیرزنگ خانه رازد.صدای حمیدراکه شنیدم انگارآبی بودکه روی آتش ریخته باشند.تمام نگرانی هاوخط ونشان کشیدن هافراموشم شد. تاداخل شد،متوجه خیسی لباسهایش شدم.گفتم:"حمیدجان نگران شدم.چرااین همه دیرکردی؟لباسات چراخیس شده؟"نمیخواست جوابم رابدهد. طفره میرفت.سرسفره ی غذا، وقتی خیلی پاپیچش شدم تعریف کردکه باسربازهابرای شستن موکت های حسینیه تیپ مانده است. پابه پای آن هاکمک کرده بود.برای همین وقتی به خانه رسیدلباس هایش خیس شده بود.گفت:"برای حسینیه وکارخیرهمه ی ماسربازهستیم.داخل سپاه برونداریم،بیاداریم." بانگاهم پرسیدم:"فرقشون چیه؟"جواب داد:"فرق برووبیااونجاس که وقتی میگی برو،یعنی خودت اینجاوایستادی. انتظارداری بقیه جلوداربشن،ولی وقتی میگی بیا،یعنی خودت رفتی جلو،بقیه روهم تشویق میکنی حرکت کنن."این رفتارش باعث شده بودهمیشه بین سربازهاجایگاه خوبی داشته باشد.موقع کارخودش رادرلباس یک سربازمیدید،نه کسی که بایددستوربدهد. به حدی صمیمی ومتواضع بودکه بعضی سربازهاحتی چندسال بعدازپایان خدمتشان زنگ میزدندوباحمیداحوال پرسی میکردند. گفتم:"پس من هم ازاین به بعدبه رسم سپاه میبرمت خرید!"گفت:"یعنی چجوری؟"گفتم:"دیگه نمیگم حمیدآقا،بیابریم خرید.میرم داخل مغازه میگم بیاداخل،این چندتاروپسندیدم،حساب کن!"کلی به تعبیرم خندید. &ادامه دارد... رفیقم شهید ابراهیم هادی http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c