✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃
#رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت86
به جای تماس حمید،پیامک های مشکوک شروع شد.اول خانم آقاسعیدپیام دادکه:"باحمیدصحبت کردی؟حالش چطوره؟"جواب دادم:"آره!سه روزپیش باهاش صحبت کردم.حالش خوب بود.به همه سلام رسوند."بلافاصله خانم آقامیثم،همکارودوست صمیمی حمید،پیام داد.پرسید:"حمیدآقاحالشون خوبه؟"سابقه نداشت این شکلی همه جویای حال حمیدبشوند.کم کم داشتم دیوانه میشدم.
ساعت نه ونیم تازه کلاسمان تمام شده بود.آنتراک بین دوکلاس بودکه بابازنگ زد.وقتی پرسیدکدام دانشکده هستم،آدرس دادم.پیش خودم گفتم حتماآمده دانشگاه،کاری داشته وموقع رفتن میخواهدهمدیگرراببینیم.ازمن خواست جلوی دردانشکده بروم.تادم دررسیدم پاهایم سست شد.پدرم بالباس شخصی،ولی باماشین سپاه،همراه پسرخاله اش که اوهم پاسداربودآمده بود.
سلام واحوال پرسی کردیم.پرسید:"تاساعت چندکلاس داری؟"گفتم:"تابرسم خونه میشه ساعت هفت غروب."گفت:"پس وسایلتوبرداربریم."گفتم:"کجا؟من کلاس دارم بابا."بعدازکمی مکث باصدای لرزان گفت:"حمیدمجروح شده.بایدبریم دخترم."تااین راگفت چشمم تارشد.دستم راروی سرم گذاشتم گفتم:"یافاطمه زهراسلام ا...علیها.الان کجاست؟حالش چطوره؟کجاش مجروح شده؟"پدرم دستم راگرفت وگفت:"نگران نباش دخترم.چیزخاصی نیست.
دست وپاهاش ترکش خورده.الان هم آوردنش ایران.بیمارستان بقیت ا...تهران بستریه."دلم میخواست ازواقعیت فرارکنم.پیش خودم گفتم یک مجروحیت ساده است.چیزمهمی نیست.به پدرم گفتم:"خب اگه مجروحیتش زیادجدی نیست،من دوتاکلاس مهم دارم.این هاروبرم،بعدمیام بریم تهران."پدرم نگاهش رابه سمت ماشین سپاه برگرداند.
خط نگاهش راکه دنبال کردم متوجه پسرخاله ی پدرم وراننده شدم که بانگرانی به مانگاه میکردندوباهم صحبت میکردند.صورت پدرم به سمت من برگشت وبه من گفت:"نه دخترم،بایدبریم."
تاآن لحظه درست به چشم های بابانگاه نکرده بودم.چشم هایش کاسه ی خون بود.مشخص بودخیلی گریه کرده.باهزارجان کندن پرسیدم:"اگه چیزی نیست پس شمابرای چی گریه کردی؟بابابه من راستش روبگین."
پدرم گفت:"چیزی نیست دخترم.یکی،دوتاازرفقای حمیدشهیدشدن.بایدزودبریم".تااین جمله راگفت،تمام کتاب هایی که اززندگی همسران شهداخوانده بودم جلوی چشمانم مرورشد.حس کردم درحال ورودبه یک دوره ی جدیدهستم؛دوره ای که درآن حمیدراندارم.
دوره ای که دوست نداشتم حتی یک کلمه ازآن بشنوم!
سریع دویدم سمت کلاس تاوسایلم رابردارم.دوستانم متوجه عجله واضطرابم شدند.پرسیدند:"چه خبره فرزانه؟کجابااین عجله؟چی شده؟"گفتم:"هیچی،حمیدمجروح شده.آوردن تهران.بایدبرم."
دوستانم پشت سرم آمدند.کنارماشین که رسیدیم،پدرم متوجه آنهاشد.همراهشان به سمت دیگری رفت وباآنهاصحبت کرد.باچشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستندوگریه میکنند.خواستم به سمتشان بروم،اماپدرم دستم راکشیدکه سوارماشین بشوم.
وقتی سوارشدم سرم راچرخاندم وازشیشه عقب ماشین بچه هارادیدم که همدیگررابغل کرده بودند.صورت هایشان راباچادرپوشانده بودندوگریه می کردند.
نمی توانستم نفس بکشم.درست حس میکردم که یک حالتی شبیه به سکته دارم.بدنم بی حس شده بود.فقط می توانستم پلک بزنم.همه ی بدنم بی حرکت شده بود.
باباسرمن رابه
سینه اش چسبانده بودوآرام گریه میکرد.بازحمت زیادپرسیدم:"برای چی گریه میکنی بابا؟مگه نگفتی فقط مجروح شده؟خودم میشم پرستارش.دورش میگردم.اونقدرمراقبت میکنم تاحالش خوب بشه."
باهمان حالت گریه گفت:"دخترم،توبایدصبورباشی.مگه خودتون دوتایی همین رونمی خواستید؟مگه من اسم حمیدروخط نزدم؟مگه خودت نیومدی واسطه نشدی؟نگفتی بذاربره؟حالابایدصبرداشته باشی.شماکه برای این روزهاآماده شده بودین."این حرف هاراکه شنیدم،پیش خودم گفتم:تمام!حمیدشهیدشده!
پسرخاله ی پدرم متوجه نشده بودکه من همه چیزراازحرفهای پدرم خوانده ام.
گفت:"عکس حمیدروبرای بیمارستان لازم داریم."همه ی این حرف هاهمان چیزهایی بودکه سالهادرکتابهای شهدای دفاع مقدس خوانده بودم.همه چیزازیک مجروحیت جزیی وعکس برای بیمارستان وچیزی نشده شروع میشود،ولی به مزارشهدامیرسد.این بارهمه چیزداشت برای من تکرارمیشد؛امانه درصفحات کتاب،بلکه دردنیای واقعی!داشتم ازحمیدجدامیشدم؛به همین سادگی!به همین زودی!
رفتیم خانه ی بابا.نمی توانستم راه بروم.روی پله هانشستم.باصدای بلندگریه میکردم.گفتم:"حمیدتوروخدا.توروبه حضرت زهراسلام ا...علیهاازدربیاتو.بگوکه همه چی دروغه.بگوکه دوباره برمیگردی."این جمله راتکرارمیکردم وگریه میکردم.داداشم خبرنداشت.تاخبرراشنیدشوکه شد.مادرم باگریه من رابغل کرد
&ادامه دارد...
#رفیق_شهیدم_ابراهیم_هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c