🌈 🌈 با خنده گفتم: _چشم الان وسایلمو جمع میکنم.😁 گوشی رو قطع کردم.بلافاصله مامان وحید زنگ زد.گفت: _وحید گفته به زور فرستادیش مأموریت.اگه میخوای دیرتر بری خونه مامانت من الان میام پیشت.😐 اونقدر خنده م گرفته بود که حتی نمیتونستم صحبت کنم.به سختی گفتم: _الان بابام میاد دنبالم.حتما بهتون سر میزنم.😂 تا گوشی رو قطع کردم،محمد زنگ زد.ای بابا.😧😂وحید به همه گفته.خوبه سفارش کرد خودم بگم. از خنده نمیتونستم صحبت کنم.ولی اگه جواب نمیدادم نگران میشد.گفتم: _سلام داداش😂 -سلام.چرا دیر جواب دادی؟ نگران شدم.😐 با خنده گفتم: _باور کن نمیخواست بره.به زور فرستادمش.😅 محمد هم از حرفم خندید.😁 به وحید زنگ زدم.با خنده گفت: _چرا اینقدر گوشیت اشغاله.با کی حرف میزدی سر صبحی؟😐 -با کسانی که شما بسیجشون کردی برای مراقبت از من.😁 -خب خداروشکر.پس خداحافظ.😍😃 نسبت به مأموریت های دیگه ش بیشتر تماس میگرفت... دلم واقعا براش تنگ شده بود.همه دور و برم بودن ولی هیچکس نمیتونست جای وحید رو برام بگیره.دخترهام فاطمه سادات👶🏻 و زینب سادات👶🏻 خواب بودن. داشتم با عشق بهشون نگاه میکردم و تو دلم بخاطر هدیه هایی که به من و وحید داده، میکردم.☺️✨ مامان اومد تو اتاق.گوشی تلفن رو گرفت سمت من و گفت: _بیا به آقا وحید زنگ بزن.تماس گرفته بود.😊 خودش از اتاق رفت بیرون.شماره وحید گرفتم.سریع جواب داد. -جانم😍 -سلام آقای پدر☺️ -سلام عزیز دلم.خوبی؟ -خوبم.مگه میشه وقتی خدا دو تا هدیه ی ناز و خوشگل به آدم میده،آدم خوب نباشه؟😌 -هدیه هات خوبن؟سالمن؟😊 -آره خداروشکر. با ذوق گفتم: _وحید دو تاشون شبیه شما هستن.☺️😍 خنده ش گرفت.😁 -نمیدونی چقدر ذوق کردم.از این به بعد وقتی نیستی دو تا کپی برابر اصل دارم.😌 بلند خندید.😂دلم آروم شد. -وحید..دلم برای خنده هات تنگ شده بود.☺️ -هدیه هات مثل من نمیخندن؟😜😁 -نه.ولی مثل شما گریه میکنن.😫😃 دوباره بلند خندید.😂گفتم: _حتی چشمهاشون هم مشکیه. جدی گفت: _زهرا.یه کم از خودمون بگو.همش از دخترات میگی.😕😅 -چه زود حسادت ها شروع شد.☺️😍 -چیزی لازم داری بگم برات تهیه کنن؟😊 -نه عزیزم.اینجا همه چی خوبه.خیالت راحت.☺️ -زهرا جان،من حدود دو هفته دیگه میام. خیلی مراقب خودت باش.حواست به خودت باشه ها.فقط به فکر هدیه هات نباش،باشه؟😍 -چشم قربان☺️✋ -من دیگه باید برم.خداحافظ -خداحافظ -زهرا -جانم -خیلی دوست دارم.خداحافظ😍 بعد قطع کرد... گوشی هنوز تو دستم بود.گفتم: _منم خیلی دوست دارم..خیلی☺️❤️ چند روز بود مدام تو فکر وحید بودم. هرکاری میکردم حواسم پرت بشه بازهم یادش میفتادم.😟😥دلم شور میزد. تو اتاقم خونه بابا بودم.بابا گفت: _زهرا،وحید میخواد باهات صحبت کنه. گوشی رو گرفت سمت من. -سلام خانومم😊 -سلام وحیدجان.خوبی؟😥 -خوبم.خداروشکر.☺️ صدای پیج کردن دکترها تو بیمارستان اومدگفتم: _کجایی؟😨 -تهران هستم.😊 -بیمارستانی؟!!!😨😳 با شوخی گفت: _اون خانومه که گفت.😅 -خوبی؟😥 -چند بار میپرسی عزیزم.آره.خوبم.😊 -زخمی شدی؟!!😨 با خنده گفت: _یه کم.☺️ هیچی نگفتم.گفت: _زهرا جان خوبم.باور کن.فردا میام پیشت.خب؟😊 هیچی نگفتم.نمیدونم به چی فکر میکردم ولی هر چی بود نمیتونستم جواب بدم. گفت: _زهرا..جواب بده..الو..😒 -میخوام ببینمت،الان.😥 چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت: _باشه.گوشی رو بده بابا.😊 گوشی رو گرفتم سمت بابا.یه چیزایی گفت،بعد قطع کرد.بابا گفت: _آماده شو بریم. سریع آماده شدم.بچه ها رو هم آماده کردم.مامان هم اومد.مامان با بچه ها تو ماشین بودن. دنبال بابا میرفتم تا رسیدیم به اتاقی.بابا داخل رو نگاه کرد و به من گفت: _چند لحظه همینجا باش. خودش رفت داخل اتاق.سرم پایین بود و ذکر✨ میگفتم.یکی گفت: _سلام دخترم😔 سرمو آوردم بالا.حاجی بود.به دیوار نگاه کردم و گفتم: _سلام.حال شما؟خوبین؟😒 -ممنونم.قدم نو رسیده هاتون مبارک باشه.😊 -متشکرم.سلامت باشید. -شرمنده دخترم.اگه مجبور نبودم وحید رو نمیفرستادم.😔 -درک میکنم.شما هم وظایفی دارید.😔 چند نفر دیگه پشت سرش اومدن بیرون. بابا اومد و گفت: _بیا تو. به حاجی گفتم: _اجازه میدید. حاجی رفت کنار و گفت: بفرمایید.😔 وحید روی تخت نشسته بود.بدون هیچ حرفی فقط نگاهش میکردم.همه جاشو. پاهاشو، سرشو،دستهاشو.همه جاش سالم بود.بابا هم رفت بیرون.وحید بالبخند گفت: _سلام😍 تازه یادم افتاد سلام نکردم. -سلام عزیزم.😥 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم رفیق شهیدم ابراهیم هادی http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c