آن روز که... دهان پُر از خاک می‌شود... چشم و گوش... بسته می‌شود... دست‌ها... قفل می‌شود... تنها... سینه‌ای دارم سپر! که مُهرِ مِهر محبت شما... روی آن خورده! نشان به آن نشان... که از کودکی... سیاه‌پوشِ عزای‌تان بوده‌ام... با غذای روضه‌تان قد کشیده‌ام... و در هیئت... جوانی‌ام، سپری شده! همه را گفتم... برای همین یک خواهش: آن روز... مرا از یاد مبر! به عزت و جلال‌ت سوگند... اگر یک جمله‌ی راست... در زندگی گفته باشم... همین است که: حسین جان! دوستت دارم! فَقَد هَرَبتُ اِلَیک ما، دورهای‌مان را زدیم... در این دنیا... چیزی، ارزش دل‌بستن نداشت؛ جز حسین!