قسمت دوم:
اوایل جنگ، به علت عدم درک عمیق "برخی از خانواده ها" مبنی بر اهمیت حضور در جبهه ها، معمولاً این خانواده¬ها، با رفتن فرزندانشان به جبهه، بالاخص فرزندی که دارای سن کم و زیر 18 سال باشد، مخالفت می¬کردند. البته سن قانونی برای ثبت¬نام هم 18 سال بود و کمتر اتفاق می¬ا¬فتاد زیر 18 سال را به جبهه¬ها اعزام کنند. من هم 16 سال داشتم، لذا تصمیم گرفتم شناسنامه ام را دست کاری کرده و سن خود را دو سالی بالا ببرم تا مسؤولین اعزام به جبهه، مانع از نام نویسی من نشوند. من که تقریباً در بسیج شناخته شده بودم، قبل از دستکاری شناسنامه¬ام، در محل ثبت نام حاضر شدم و درخواست کردم اسم من را هم جهت اعزام به جبهه بنویسند. متصدی ثبت¬نام به من گفت: برادر برای چی می¬خواهی به جبهه بروی؟ گفتم: چون فرمان رهبرم امام خمینی(ره) است. او گفت: امام فرموده جوانان بروند جبهه ها را پر کنند؛ خوب تو چند سال داری؟ گفتم: ۱۶ سال گفت: از پدر و مادرت اجازه گرفتی¬ای؟ گفتم: بله گفت: رضایت¬نامه هم داری؟ گفتم: بله داخل کوله پشتی ام است. شما اسم من را بنویس، الان می¬روم از توی کوله پشتی ام برایت می¬آورم. خلاصه اسم من را نوشت ولی فراموش کرد از من رضایت نامه بگیرد.
حدود صد نفری در ورزشگاه تختی(غریوی سابق) جمع بودند. خانواده ها هم برای بدرقه رزمندگان اسلام آمده بودند. من که برای اعزام عجله داشتم، پیش خودم می گفتم: "خدا کنه زود اعزام بشویم چون امکان داره خانواده ام بیایند و مانع اعزام من به جبهه شوند." در این افکار بودم که مسؤول ثبت نام من را صدا کرد، گفت: برادر بیا؛ من هم خودم را سریع پیش مسؤول ثبت نام رساندم گفتم: بفرمائید برادر، ایشان یک لیست اسامی به من نشان داد و گفت: این لیست ۱۰۰نفره اعزام به جبهه است. این لیست تحویل شما و از اینجا به بعد شما مسؤول این گروهان ۱۰۰ نفره هستید، نیم ساعت دیگر حضور و غیاب می¬کنی و همگی با این مینی بوس¬ها می¬روید راه آهن تا من بیایم. می-خواستم بگویم برادر تابحال من مسؤول گروهان نبوده¬ام. بعد با خود فکر کردم اگر بگویم احتمال دارد اسمم را خط بزند، لذا ساکت ماندم.
با صدای بلند اعلام کردم همه برادران بیایند اینجا به خط شوند. گروهان که آماده شد حضور و غیاب کردم، رفتیم سوار مینی بوس¬ها شدیم و رفتیم راه آهن. مسؤول ثبت نام آمد برگه ای به من داد و گفت: به این برگه می¬گویند امریه، یعنی بلیط قطار، این هم لیست ۱۰۰نفر که به پیوستش هست. یک ربع دیگر سوار قطار می¬شوید، این قطار شما را به اندیمشک می¬برد. بقیه مسؤولیت هم با خودت است. گفتم: باشد و قبول کردم. بعد مأمور قطار باصدای بلند گفت: همه سوار شوند. من به گروهان اعلام کردم بستون یک، از کوپه یک تا هشت برای گروهان ماست بروید و منظم سوار شوید.
هر کوپه ظرفیت 6 نفر داشت، در زمان جنگ به علت تعداد زیاد رزمندگان اعزامی، در هر کوپه باید۸نفر سوار می¬شدند، گاها۱۲نفر هم سوار می¬شدند. خیلی ها هم جا نداشتند در راهرو قطار می ایستادند تا به مقصد برسند. به هرحال قطار به سمت مقصد حرکت کرد. این سفر و مأموریتی بود که من بعنوان مسؤول گروهان ۱۰۰نفره باید ایفای نقش کرده و مسؤولیتم را بی نقص به اتمام می-رساندم. از زمان حرکت قطار تا مقصد، هرکدام از بچه ها پیش من می آمدند و خواسته ای داشتند و باید پاسخ¬گوی خواسته های آن¬ها می بودم. داخل قطار به کم و کیف جنگ فکر می¬کردیم، هیچ-کدام از ما جنگ ندیده بودیم. هر کدام از ما در افکارش، جنگ را طبق ذهنیت خود تجزیه و تحلیل می¬کرد.
از مناطق جنگی خبرهای بدی به گوش می رسید، از بمباران و گلوله باران شهرها گرفته تا سقوط شهرها یکی پس از دیگری و هر خبری که می رسید توی روحیه نفرات اثر خیلی بدی می¬گذاشت. در همین فکرها بودیم، متوجه شدم قطار ایستاد و مأمور قطار بلند داد می¬¬زد نماز نماز، همه برای نماز پیاده شدیم. در ایستگاهی قطار توقف کرده بود، هوای صبح کمی خنک بود، وضو گرفتیم و نماز صبح را خواندیم و سریع سوار قطار شدیم. موقعی که قطار حرکت کرد، هوا داشت روشن می¬شد.
بعضی ها مجدد خوابیدند و تعدادی هم بیدار بودیم. صدای قطار در میان تونل¬ها وکوه¬ها می پیچید. هیج صدایی غیر از صدای قطار به گوش نمی رسید. مأمور قطار که در راهرو راه می¬رفت با صدای بلند گفت: همه، وسایل خودشان را بردارند نزدیک شهر اندیمشک هستیم باید سریع پیاده شوید. چون امکان بمباران ایستگاه توسط هواپیماهای عراقی¬ها وجود دارد. همین حرف¬ها روحیه بچه ها را تضعیف می¬کرد. از پنجره قطار شهر اندیمشک را می دیدم وقتی وارد ایستگاه اندیمشک شدیم، یک قطار باری دیدیم که داخلش مهمات بوده و بمباران شده بود. قطار به شکل یک آهن پاره در آمده بود. مأمور قطار با صدای بلند می¬گفت: پیاده شوید، زودتر پیاده شوید، لذا سریع پیاده شدیم.
شهر اندیمشک مثل یک شهر جنگ زده بود. مردم در حال فرار از شهر بودند. کسی جواب¬گوی کسی نبود. گلوله های توپ بود که بر سر شهر