قسمت سوم:
داخل مینی بوس ها، منتظر بودیم که برادر پاسداری آمد داخل، گفت: مسؤول این افراد کیست؟ بلند شدم گفتم: من، آن برادر پاسدار گفت: بیا پایین، رفتم پایین، مسؤول ایست و بازرسی به من گفت: از کدام شهر آمدید؟ گفتم: از شهر قم، گفت: خوش آمدید. وقتی لیست نفرات همراهم را دید گفت: می¬دانید شهر در زیر آتش دشمن است؟ نباید داخل شهر بروید. شما از این کمربندی می¬روید به یک منطقه می¬رسید به نام "حصیر آباد" آنجا یک مدرسه بنام شهید جلالی هست. در آن مدرسه مستقر می¬شوید و سعی کنید در هر کلاس بیشتر از پنج نفر نباشید، چون احتمال بمباران هوایی و یا فرود گلوله های توپ دشمن هست. برگشتم و سوار مینی بوس شدم و حرکت کردیم. نیم ساعت بعد رسیدیم به مدرسه شهید جلالی، درب را باز کردیم و هر پنج نفر داخل یک کلاس مستقر شدیم.
شهر اهواز هم مثل شهر اندیمشک از طرف دشمن، گلوله باران می¬شد و هر گلوله¬ای که به زمین می¬خورد صدای آمبولانس ها به صدا در می آمد. من برای امنیت مدرسه جلوی درب وردی و اطراف نگهبان گذاشته بودم که به نوبت همه بچه ها نگهبانی می دادند و کلاس¬های ورزشی هم برقرار کردم. نکته جالب¬ این بود ما که برای جنگ با دشمن آمده بودیم، هیچ سلاحی به همراه نداشتیم بجز دوتا ام یک و یک قبضه برنو که بچه ها با خودشان آورده بودند و چند فشنگ کهنه! که این فشنگ¬ها هم ممکن بود بزنند(عمل بکنند) یا نه!
با اسقرار در این مدرسه، کم¬کم مشکلات ما داشت شروع می¬شد. یکی از این مشکلات، رو به اتمام شدن تغذیه بود. هرکس برای تهیه آذوقه، با پولی که به همراه داشت، به مغازه¬های اطراف مدرسه می¬رفت خوردنی تهیه می¬کرد و بر می¬گشت. خیلی ها هم پولی برای تهیه آذوقه نداشتند باید فکری برایشان می¬کردم. انگار نهاد و سازمان و تشکیلاتی هم نبود تا از ما سراغی بگیرد و از وضعیت ما با خبر شود! دیگر بی آذوقه بودن حسابی داشت اذیت می¬کرد. لذا تصمیم گرفتم به دیدار فرمانده سپاه اهواز بروم و مشکلاتمان را با ایشان در میان بگذارم.
با یکی از دوستان به سپاه اهواز رفتم. اول راه نمی¬دادند. با خواهش و تمنا با یک "برادر دژبان راهنما" رفتیم داخل، مسؤول دفتر فرماندهی سپاه اهواز گفتند: فرماده جلسه دارند. اگر کارتان واجب است صبر کنید تا جلسه تمام شود. چون چاره¬ای غیر از این انتظار نداشتیم، دو ساعتی نشستم تا جلسه تمام شد، به ما اجازه دادند رفتم داخل، فرمانده سپاه اهواز ابتدا با برخوردی بسیار خوب از من استقبال کرد و بعد از احوال پرسی و گرفتن اطلاعات از کم و کیف نیروهای مستقر در مدرسه، گفت: برای این¬که من کاری برای شما انجام بدهم، اول باید بیایم نیروهای شما را از نزدیک ببینم و شرط دومش این بود گفت: اگر شما تحت نظر سپاه اهواز قرار بگیرید کمکتان می¬کنم. من که جز این راه، چاره ای نداشتم قبول کردم. گفتم: هرچه شما بفرمائید. ما برگشتیم به مدرسه شهید جلالی؛ فرمانده سپاه اهواز نزدیک ظهر آمد وضعیت ما را بررسی کرد و گفت: تا وقت نماز امروز مشکل آذوقه شما را حل می¬کنم. با رفتن ایشان مشکل آذوقه ما حل شد و همه روزه از سپاه اهواز صبحانه و ناهار و شام برای ما می¬آوردند
🌺🍃🌺🍃🌺
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
ادامه دارد