خاطرات برادر علی عاشوری از رزمندگان دوران دفاع مقدس و از همرزمان شهید دکتر چمران
🍃قسمت شانزدهم:
حکم مسؤولیت
نیروها به خاطر شهادت بچه های بوشهر که با علی ماهینی بودند، به شدت ناراحت بودند. ما در منطقه مانده بودیم بدون فرمانده، من تصمیم گرفتم به اهواز بروم تا تعیین تکلیف کنم. برای رفتن، در منطقه هیچ خودرویی نداشتیم. بی¬سیم زده بودم یک دستگاه آمبولانس آمده بود برای تخلیه شهدا و انتقال مجروحین به شهر اهواز، به علت کمبود آمبولانس من با هشت شهید و سه نفر مجروح با یک راننده دو نفر هم امدادگر به اهواز رفتم. جلو درب ستاد پیاده شدم آمبولانس، شهدا را به معراج شهدا و مجروحین را به بیمارستان منتقل کرد. رفتم ستاد جنگ¬های نامنظم، دکتر مصطفی چمران آن¬جا نبود. مسؤول دفترش گفت: دکتر دیروز رفته تهران، معلوم نیست کی بیاید. من گزارش سرهنگ همایی را نوشتم دادم به دفتر، می¬خواستم برگردم به منطقه، تلفن زنگ خورد. مسؤول دفتر گوشی را برداشت گفت: بفرمائید: پشت خط دکتر چمران بود، پرسید چه خبر؟ موضوع منطقه را به دکتر گفت. بعد گفت: آقای دکتر برادر عاشوری الان اینجاست و گوشی را داد بمن،
دکتر گفت: شما برو یک ماشین از ستاد جنگ¬های نامنظم بگیر، چند تا اسلحه با خودت ببر منطقه و گفت: به دفتر گفتم یک نامه بنویسد به نیروها که شما را به عنوان مسؤول معرفی کند. من گفتم: آقای دکتر برادر ماهینی هست، ایشان بیشتر صلاحیت دارند. دکتر گفت: من تشخیص می¬دهم جه کسی مسؤول منطقه باشد. من گفتم بله هر چه شما بفرمائید. دفتر یک حکم و یک خودرو با راننده و چند تا سلاح و مقداری جیره جنگی تحویل من داد. به سمت منطقه راه افتادم. آن روز عراقی¬ها دیوانه¬وار اهواز را زیر آتش سنگین گلوله های توپ قرار داده بودند. چند بار هم چیزی نمانده بود گلوله خمپاره به خودرو ما اصابت کند. ما جاده اهوز- سوسنگرد را با سرعت می رفتیم. ساعت حدوداً ده صبح بود که رسیدم پیش بچه ها، نیروها جمع شدند تا خبر تازه را بشنوند من حکم را دادم به بردار علی ماهینی و گفتم توی این حکم نوشته برادر علی ماهینی فرمانده منطقه است.
علی ماهینی که انسانی بسیار وارسته بود گفت: نخیر من حکم را می¬خوانم و خواند. گفت: برادر علی عاشوری مسؤول ما هستند. همه از ایشان اطاعت می¬کنیم. من سلاح¬ها و جیره جنگی را دادم بین نیروها تقسیم کردند. به تمام نیروها اعلام کردم من با برادر علی ماهینی هر دو مسؤول شما هستیم. برادر علی ماهینی گفت: اگر برادر عاشوری نبود، من در خدمت¬تان هستم. با ایشان زیاد مشورت می¬کردم. هر وقت یکی از ما نبود دیگری در منطقه حضور داشت. تقربیا همه چیز رو به روال بود، نیروها هم از بودن ما به عنوان فرمانده رضایت داشتند. حالا ما دوازده قبضه سلاح کلاش و یک عدد تیربار ژ۳ و یک قبضه آرپی جی ۷ با گلوله و چند تا ام یک و قبضه برنو هم داشتیم.
تصمیم گرفتم برای شناسایی به منطقه دشمن برویم. من با یکی از برادران بنام محمد جعفرنیا راه افتادیم. هوای اول صبح شرجی بود. انگاری مه داشت بین زمین و داخل درختان خرما می¬دوید. اول صبح کمی احساس سردی می¬کردیم. فاصله ده متری را نمی شد ببینی، من یک بی¬سیم دنبالم بود که از طریق آن علی گاها من را صدا می¬کرد، من هم جوابش را می¬دادم. علی می¬گفت: برادر مواظب باش گفتم: حواسم هست برادر، ما رسیدیم به جایی که دشمن پشت خاکریزی مستقر بود. چون هوا شرجی بود دشمن ما را نمی دید.
محمد گفت: علی من بروم داخل سنگر کمی آذوقه پیدا کنم. گفتم: نه خطرناک است. من داشتم به امکانات دشمن نگاه می¬کردم. عراقی¬ها را می دیدیم دارند بین سنگرها رفت آمد می¬کنند. هر کسی کاری انجام می¬داد. من آنچه را می¬دیدم یاد داشت می¬کردم. از سنگرها و ادوات دشمن، از توپ و خمپاره و خوردروها و فاصله ای که بر آورد کرده بودم. از خط ما تا خط دشمن دو کیلومتر بود. به محمد گفتم: برگردیم. از داخل رودخانه کرخه در حال برگشت به سمت منطقه خودی بودیم، ناگهان صدای کسی را شنیدیم به محمد گفتم: دراز بکش محمد خوابید من از بین بوته¬زار دیدم دو نفر عراقی با یک جیب دارند با دوربین منطقه ما را نگاه می¬کنند. یکی از آن¬ها لباس سبز یوزپلنگی به تن داشت. به محمد گفتم: اسلحه¬ات را مسلح کن، من هم اسلحه خودم را مسلح کردم، همزمان به سمت عراقی¬ها شلیک کردیم. هر دو را به درک واصل کردیم.
🌺🍃🌺🍃🌺
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
ادامه دارد