خاطرات برادر علی عاشوری از رزمندگان دوران دفاع مقدس و از همرزمان شهید دکتر چمران 🍃قسمت هفدهم: جوشکاری میل¬گردها قبل از ظهر بود که دکتر مصطفی چمران به منطقه آمدند و با خود چندتا کامیون کمپرسی میل¬گرد و دستگاه جوش آورده بودند. وقتی پیاده شد، من به استقبالش رفتم. بعد از احوال¬پرسی پرسید: اوضاع منطقه چطوره؟ من گزارش را خدمت ایشان دادم. درگیری با فرمانده عراقی را هم گزارش دادم. ایشان گفتند: بی سیم شان کجاست؟ گفتم آقای دکتر پیش ماست و جنازهای عراقی هم پشت خاکریز انداختیم. دکتر چمران گفت برویم ببینیم. رفتیم بالای سر جنازه عراقی¬ها جیب-هایشان را گشت یک دفتر یادداشت پیدا کردند. کلی اطلاعات در داخل آن نوشته بود و کدهای بی-سیم هم در داخل دفترچه بود بعد آمدیم بالای سر بی¬سیم تمام فرکانس های آن را یادداشت کرد گفت: بی¬سیم را خوب نگهداری کنید و جنازها را هم خاک کنید. گفتم: چشم آقای دکتر. برگشتیم پیش گردان، بچه¬ها گرد دکتر چمران جمع شدند هر کسی خواسته¬ای داشت. دکتر چمران دستش را گرفت بالا همه ساکت شدیم و گفت: بچه¬ها خوب گوش کنید آنچه را می¬گویم انجام بدهید. گفت: تمام این میل¬گردها را به صورت صلیب جوش بدهید بچه ها می گفتند آقای دکتر ما آمدیم به جنگیم آنوقت باید جوشکاری کنیم؟ گفت: همین جوشکاری یعنی جنگ با دشمن واقعا ما از افکار دکتر چمران اطلاعی نداشتیم. کسانی که جوشکاری بلد بودند به دیگران یاد دادند و چند روزی کار ما شده بود جوشکاری میل¬گردها. هم¬چنان کمبود آذوقه ما را رنج می¬داد من با علی ماهینی تصمیم گرفتیم با عراقی¬ها یک معامله کنیم. زبان عربی¬ علی کامل بود. با بی سیم عراقی¬ها که غنیمت گرفته بودیم، رفتیم روی فرکانس شان، علی اعلام کرد اگر می¬خواهید فرمانده¬هانتان را آزاد کنیم، یک ماشین آذوقه بما بدهید، با صد قبضه سلاح سبک با مهمات و بیست قبضه آر پی چی7 با گلوله، با دو تا خودرو، آن¬وقت ما اسرای شما را آزاد می¬کنیم. اول تهدید کرد همه تون را نابود می¬کنیم منطقه را به آتش می کشیم علی گفت: فردا ساعت ده صبح مجدداً بی¬سیم را روشن می¬کنم. جواب بدهید و بی¬سیم را خاموش کرد. علی ماهینی گفت: من چشمم آب نمی¬خورد این¬کار را بکنند و اگر بخواهند انجام بدهند همه را تله می¬کنند. اما عراقی¬ها از این پیام خیلی ناراحت شدند. منطقه را گرفتند زیر آتش همه جا را می¬زدند. بعد که آتش کم شد بچه ها مشغول جوش میل¬گردها شدند. بالای دو هزار میل¬گرد آماده شده بود. اما چشمان از عراقی¬ها بابت این¬که روی پیشنهاد ما فکر کنند، آب نمی خورد. من به یکی از نیروهای گروهان خودم که محمد جعفرنیا بود، گفتم: نیروها بدون غذا هستندا بلند شو برویم داخل سنگرهای عراقی که قبلا خالی کرده¬اند، بلکه چیزی پیدا کنیم. بچه¬ها از گرسنگی به صورت خمیده حرکت می¬کردند و نای راه رفتنن نداشتند. رسیدیم به سنگرهای عراقی، من از بیرون سنگر مواظب محمد بودم. محمد می¬رفت داخل سنگرها و از هر سنگری کمی نان خشک جمع می¬کرد، داخل کوله پشتی قرار می¬داد. ساعت پنج عصر بود گفتم: محمد بیا برگردیم. یکی دو تا شانه تخم مرغ هم جامانده بود. محمد جمع کرد و برداشت و با خودمان به سمت نیروهای خودی آوردیم. ۰۰۰ 🍃 :ادامه دارد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌺🍃🌺🍃🌺 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c