رمان گردان سیاه پوش
راوی (خواهر شهید)
قسمت پنجم
فرار از مدرسه
مثل هر روز صبح، بعد از ازدواجم، شوهرم حسین صفاریزاده را راه انداختم
و خودم هم به خانه ِ ی پدرم رفتم. دختر خواهر حسین، سال هشتم بود و من
نهم. در یک مدرسه با هم درس میخواندیم. او من را به خانوادهی شوهرم
معرفی کرد. فامیل نبودند. از من خوششان آمد و به خواستگاریم آمدند. خانواده ی
صفاریزاده هم در قزوین به خانوادهای مذهبی معروف بودند. آقاجان سریع
جواب مثبت داد. من روی حرف آقاجان و عزیزم حرف نمیزدم. خودم هم راضی
بودم با اینکه چهارده سال بیشتر نداشتم.
خیلی دوست داشتم که ادامه ی تحصیل بدهم و دیپلمم را بگیرم. آن موقع
نظام آموزشی شش سال، شش سال بود. وقتی سال نهم بودم، با آنکه دخترها
با مانتوی زیر زانو و جوراب کوتاه و بیحجاب به مدرسه میرفتند، ولی من حجابم کامل بود. چون از یک خانوادهی مذهبی بودم، مادرم بسیار به حجابم
دقت میکرد. همیشه شلوار میپوشیدم و مانتوی بلند و گشاد به تن میکردم
و با روسری به مدرسه میرفتم. هرچند خیلی از بچه ها و معلم های غیرمذهبی
من را مسخره میکردند، ولی من هم مدرسه را دوست داشتم و هم حجابم را.
کوتاه نمیآمدم. هر دو را محکم چسبیده بودم تا آنکه سال نهم مدیر مدرسه
آنقدر من را آزار داد و حتا با خطکش کتکم زد تا روسریم را دربیاورم. من زیر
بار نرفتم. کم کم به خاطر اذیتهای خانم مدیر، که هنوز بعد از این همه سال
چهره و رفتارش را فراموش نکرده ام، با توصیه ی مادرم در خانه ماندم و آن سال
امتحاناتم را به صورت متفرقه دادم. همان سال بعد از قبولی در امتحاناتم، با
حسین ازدواج کردم.
سه سال بعد از به دنیا آمدن ناصر، خدا به من دو خواهر داد. با آمدن فرح و
فریده هم من و هم آقاجانم به آرزویمان رسیدیم. حالا شده بودیم هفت تا بچه،
چهار پسر و سه دختر. یک خانواده ی پرجمعیت.
پاییز سال 1344 بود. بعد از رفتن حسین به سر کار، من هم طبق معمول
دویدم به سمت خانه ی پدریم. با ذوق مسیر خانه ی خودم تا خانه ی پدری ام را
ِ طی کردم. لای در کوچه باز بود و صدای همهمه از حیاط میآمد. پرده ی کلفت
جلوی در را کنار زدم و وارد حیاط شدم. هنوز در همان خانه ی متبرک زندگی
میکردیم. سلام بلندی به همه دادم. رقیه باجی و زهراخانم کاربینهایمان لب
حوض مشغول شستن رختها بودند. ننه جون و خان جون پای تنور نان نشسته
بودند و نان میپختند. بوی نان تازه حیاط را پر کرده بود. با اینکه صبحانه ی
ادامه دارد.....
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝