رمان گردان سیاه پوش
راوی( خواهر شهید )
قسمت هفتم
اینطور مظلوم هم میشد، دیگر دلم برایش پر میکشید تا بهش نزدیک شدم
با چشمهای درشت و قشنگش بهم نگاه کرد و گفت: »آبجی من دوست ندارم
برم مدرسه. من از مدرسه بدم میآد. از صبح مدرسه نرفتم. توی کوچه بودم.«
تکهای از نان شیرمالی را که دستم بود، کندم و به دست ناصر دادم و گفتم:
»داداش خوبم! داداش زرنگم! داداش باهوشم! نمیشه که مدرسه نری. تو باید
بری مدرسه تا باسواد بشی. نمیشه که بیسواد بمونی. اون وقت میخوای بزرگ
که شدی، چی کاره بشی؟ هیچ کاره؟«
عزیز با غضب وارد اتاق شد. با ناراحتی به سمت ناصر نگاه کرد و گفت: »باز
هم از مدرسه فرار کردی؟ دیگه پسر من نیستی. من پسر بیسواد نمیخوام.
سیاهپوش ها همه شون باسوادن.« این چند جمله را با عصبانیت گفت و به همان
شکل از اتاق خارج شد. ناصر چشمانش پر از اشک شده بود. خیلی عزیز را دوست
داشت. همین که عزیز گفت »پسر بیسواد نمیخوام و تو دیگه پسرم نیستی«،
بدترین تنبیه برای داداش هفتسالهام بود. ناصر از جایش بلند شد و به دنبال
عزیز بیرون دوید و گفت: »عزیز من پسرتونم. من پسرتونم. من پسرتونم.«
عزیز گفت: »من پسر بیسواد نمیخوام.« ناصر مکث کوتاهی کرد و گفت:
»باشه میرم مدرسه، ولی شما هم با من بیایید.« عزیز به سمت ناصر برگشت و
گفت: »باشه میآم.« ناصر خودش را در آغوش عزیز انداخت و صورتش را چند
بار بوسید و گفت: »عزیز حالا باز هم پسرتونم؟ اگه برم مدرسه، باز هم دوستم
دارید؟« عزیز با مهربانی گفت: »بله که پسرمی. پسر عزیزمی. خیلی هم دوستت
دارم. برای همین دلم نمیخواد بیسواد باشی. بذار چادرم رو سر کنم و باهات بیام تا مدرسه. فقط قول بده دیگه از مدرسه فرار نکنی، حتا اگه دوست نداری،
بمون و باسواد بشو.« ناصر گفت: »اگه همیشه پسرتون باشم، قول میدم که
مدرسه هم برم.«
عزیز چادر سرش کرد. دست ناصر را گرفت و با هم رفتند. با رفتن آنها همه
زدند زیر خنده. رقیه باجی گفت: »از بس این بچه شیرینزبونه، آدم جلویش کم
میآره.«
زهراخانم گفت: »از شیطنت هایش هم به خاطر شیرینزبانیش همه میگذرند.
خداییش با بقیه ی پسرها فرق داره. گوله ی نمکه این بچه.«
خانج ون بلند گفت: »ماشاءالله بگید. قربون بچه ام برم با اون عرق گیر سفیدش
که تنش میکنه و موقع حرف زدن شکمش رو جلو میده. از همین حالا عین
مردها صداش رو کلف میکنه و حرف میزنه.«
ننه جون گفت: »ناصر از همون اول با بقیه ی برادرهاش فرق میکرد. خیلی
عاطفی و مهربونه. زودتر از همه هم راه افتاد. خیلی زودم حرف زد. خیلی باهوشه.
خدا نگهش داره.«
فرح کنارم نشسته بود. دستم را گرفت و گفت: »آبجی حشمت! من هم داداش
ناصر رو خیلی دوست دارم. با من خیلی مهربونه. خیلی هم بازی میکنه.« لبخند
زدم و گفتم: »میدونم عزیزم. چون شما پشت سر هم به دنیا اومدید. اختلاف
سنی ً تون کمه. من هم ناصر رو خیلی دوست دارم. اصال کی ناصر رو دوست
نداره؟« هر دو با هم خندیدیم.
چند دقیقه بعد عزیز آمد. رقیه باجی که مشغول پهن کردن رخت روی طناب
ادامه دارد.....
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_رحمان_مدادیان
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝