رمان گردان سیاه پوش راوی (خواهر شهید) قسمت بیست چهارم شنیدم دایم توی دانشگاه داری فعالیت میکنی. مدیریت انجمن اسلامی هم که با تو شده توی دانشگاه. نماز جماعت برپا کردی به امامت آقای باریکبین و خالصه نمایشگاه کتاب و کلی کولاک میکنی.« ناصر خوشحال گفت: »خواهر نمیتونم که پشت امامم رو خالی کنم. وظیفهام رو انجام میدم. کاش بیشتر توان داشتم. این انقلاب نوپاست، باید هواش رو داشته باشیم. دشمن زیاد داریم. دلم میخواد این انقالب بشه زمینه ی انقلاب آقامون ولیعصر.« بعد سرش را رو به آسمان بلند کرد و ادامه داد: »ان شاءالله.« این را گفت و به سمت زیرزمین رفت. چندتا زنجیر فولادی و قفل با خودش بیرون آورد. در حیاط منتظرش ایستاده بودم. گفتم: »ناصر اینها رو برای چی میخوای؟« گفت: »الان با شاهرضایی داریم می ریم دانشگاه تا شبونه در دانشگاه رو قفل و زنجیر کنیم.« گفتم: »چرا؟« گفت: »حشمت جان مگه خبر نداری! امام نوروز امسال اعلام انقلاب فرهنگی کردن و دستور دادن دانشگاهها تا زمانیکه اصالح نشده اند، باید تعطیل بشن. تا حالا هم دیر جنبیدیم. با شاهرضایی میریم دانشگاه رو میبندیم و چند روز باید جلوی درش بایستیم تا کسی باز نکنه.« با نگرانی گفتم: »دو نفری که خیلی خطرناکه. خدایی نکرده بالای سرتون میآرن.« ناصر گفت: »نگران نباش. با بچه های دیگه هم دم در دانشگاه قرار گذاشتیم. بچه های انجمن اسلامی توی تمام شهرها قرار شده سر ساعت مشخصی دانشکدهها رو ببندن.« این را گفت و همان شبانه خداحافظی کرد و رفت. *** بعد از صبحانه جلال به خاطر نگرانی عزیز و آقاجان به سمت دانشگاه رفته بود تا ببیند چه خبر شده است. نزدیک ظهر آمد. همه دورش جمع شدیم تا خبرها را بشنویم. جلال اول از همه برای آنکه نگرانی ما از بین برود، گفت: »ناصر حالش خوبه. این رو اول بگم تا خیالتون راحت بشه و بعد هر چی دیدم براتون تعریف کنم.« انگار جلال خوشش آمده بود که همگی دورش جمع شدیم و منتظریم. تا شروع به تعریف کند، کمی سر به سرمان گذاشت. با هیجان، مثل یک داستان جالب با آب و تاب برایمان تعریف کرد و گفت: »صبح که رفتم، جلوی دانشگاه قیامت بود. دانشجوهایی که طرفدار افکار مادی و چپی بودن، همه شاکی بودن از اینکه دانشگاه ها بسته شده.« فرح گفت: »چرا؟« ِ جلال که انتظار این سؤال را نداشت، گفت: »خب خواهر من معلومه. اگر دانشگاه ها بسته بشه، دیگه گروهکها پایگاهی برای فعالیت ندارن. خالصه همهشون حسابی شلوغ میکردن و می ِ خواستن که در دانشگاه دهخدا رو باز کنن. ناصر و علی شاهرضایی و بچه های دیگه ی انجمن اسلامی دستاشون رو به هم داده بودند و جلوی در قفلش دهی دانشگاه عین شیر ایستاده بودن.« چشمهای فریده و عباس از تعجب باز شده بود. عباس گفت: »بعدش چی شد؟« جلال گفت: »دارم میگم دیگه. هیچی. توی این شلوغی رئیس دانشگاه همون دکتر نذیری از خدا بی ً خبر که قبلا میخواست ناصر رو اخراج کنه، سر رسید.« گفتم: »جلال جان من قضیه ی اخراج ناصر رو نمیدونم. اون رو هم برام تعریف کن.« جلال گفت: »چشم حشمت جون.« عزیز نزدیک جلال آمد و گفت: »زود آخرش رو بگو. ناصر حالش خوبه؟ چیزیش نشده؟« جلال گفت: »عزیز، من که اول بهتون گفتم ناصر حالش خوبه. نگران نباشید.« عزیز دوباره گفت: ادامــه دارد.... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝