🍃 *بسم الله الرحمن الرحیم* 🍃
*زندگی نامه سردار سرلشکر شهید عباس بابایی*🕊️🌷
*💠قسمت اول*
*از وداع تا شهادت*
آن شب تیمسار بابایی از همدان با همسرش در مکه تماس گرفت؛ خانم بابایی که به شدت هیجان زده بود پرسید:
*عباس چه وقت می آیی؟.. من چشمم به در دوخته شده.*
او در حالی که عرقِ روی پیشانیش را پاک می کرد. به آرامی گفت:
*خاطر جمع باشید که من عید قربان پیش شما خواهم بود.*
گفت و گوی او با همسرش چند دقیقه ای ادامه داشت. در پایان عباس حلالیت طلبید و تماس قطع شد. لحظه ای نگذاشته بود که ناگهان رنگ از رخسار خانم بابایی پرید و با صدایی لرزان، با خود گفت :
*وای این چه حرفی بود که او گفت؟! برای چه حلالیت طلبید؟!*
دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و ملتمسانه گفت:
*خدایا! خدایا! عباس را حفظ کن.*
آنگاه به تلخی گریست.
سحر گاه آن شب شهید بابایی همراه محافظ و راننده اش از همدان عازم تهران شد. به محض حرکت. به خاطر خستگی که در تن داشت به خواب رفت.
گودرزی راننده شهید بابایی تعریف می کند. مسافتی از راه را طی کرده بودیم که ناگهان عباس از خواب پرید. نگاهی به اطراف کرد. همه جا را تاریک دید. سپیس دستی برسر خود کشید لبخندی زد. از داخل آیینه نگاهی به او کردم و گفتم :
*چرا می خندی؟*
آهی کشید و گفت :
*چیزی نیست خواب دیدم.*
گفتم :
*خیر است ا ن شاء الله*
او بی آنکه چیزی بگوید. یک دانه گلابی را از داخل پاکت برداشت و به من داد گفت:
*بیا بالامجان بخور*
من نگاهی به او کردم و گفتم :
*پس چرا خودت نمی خوری؟*
گفت:
*می خورم اول شما که خسته هستی بخور.*
او می گفت که در طول راه تیمسار را زیر نظر داشتم پرسیدم:
*شما چرا همه اش به من تعارف می کنید؟ ولی خودتان چیزی نمی خورید.*
گفت :
*فکر من نباش، بخور، نوش جونت.*
از لحن گفته هایش پیدا بود که خیلی خوشحال است. چشمانش را بر هم نهاد و آرام زیر لب به نجوا پرداخت..
ادامه دارد.......
*راوی*
*براساس گفته های نزدیکان شهید بابایی و همسر ایشان.*
*شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی*
🕊️♥️🕊️♥️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c