*✨بسم الله الرحمن الرحیم*🍃 *💠قسمت دوم* *♦️وداع تا شهادت* وقتی جلو ساختمان معاونت عملیات رسیدیم. عباس از اتومبیل پیاده و وارد ساختمان شد. به عقب برگشتم چشمم به پاکت میوه افتاد. دیدم که او حتی یک دانه از میوه ها را هم نخورده است. صبح زود تیمسار بابایی وارد دفتر معاونت عملیات شد و به آجودان گفت: *پرونده خلبان اغنامیان را بیاورید.* پرونده را که آوردند. صفحه اول آن نامه ای بود. در مورد در خواست وام. آن را امضا کرد و به آجودان گفت: *درمورد وام آقای اغنامیان سریعا اقدام کنید.* آنگاه ادامه داد: *در ضمین من اورا ندیدم از قول من عذرخواهی کنید و بگوئید که زودتر از این نتوانستم تقاضایش را بر آورده کنم.* لحظه ای مکث کرد و نگاهی به آجودان انداخت و گفت: *خدا حافظ* آجودان ادای احترام کرد و گفت: *ببخشید تیمسار شما این همه راه آمدید تا فقط یک برگه وان را امضا کنید!* او در حالی که لبخند برلب داشت پاسخ داد: *آخر ممکن بود دیگر نتوانم آن را امضا کنم.* آنگاه دوباره خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد. او آن روز همه کارهایی را که می بایستی انجام می داد انجام داد. سپس به منزل رفت و با مادرِ همسر و فرزندانش سُلما محمد و حسین خداحافظی کرد. گودرزی ‌؛ راننده تیمسار بابایی می گوید که آنگاه روبه من کرد و گفت: *آقای گودرزی! شما تشریف ببرید استراحت کنیدکه ان شاءلله بعد از عید قربان برگردید.* او می گوید: سپس مرا در آغوش گرفت و گفت: *اگر از من بدی یا قصوری دیدی حلالم کن.* گفتم : *مگر می خواهید به کجا بروید؟* دستی بر سر کشید و پاسخ داد: *خوب دیگر؛ هیچ کسی از یک ساعت بعد هم خبر ندارد.* ادامه دارد.......🌱 🍃 http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c