🌱🌱🌱
پسرک فلافل فروش
قسمت هجدهم
پسرك فالفل فروش
رفقا با ديدن ماشين خيلي خنديدند. هر كسي ماشين را ميديد ميگفت:
اينكه تا سر چهارراه هم نميتونه بره، چه برسه به شهر ري.
اما با آن شرايط حركت كرديم. بچهها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در
طي مسير از نور چراغ قوه استفاده ميكرديم.
وقتي هم ميخواستيم راهنما بزنيم، چراغقوه را بيرون ميگرفتيم و به سمت
عقب راهنما ميزديم.
خالصه اينكه آن شب خيلي خنديديم. زيارت عجيبي شد و اين خاطره
براي مدت ها نقل محافل شده بود.
بعضي بچه ها شوخي ميكردند و ميگفتند: ميخواهيم براي شب عروسي،
ماشين هادي را بگيريم و...
چند روز بعد هم پدر هادي آن پيكان استيشن را كه براي كار استفاده
ميكرد فروخت و يك وانت خريد.
فتنه
سال 1388 از راه رسيد. اين سال آبستن حوادثي بود كه هيچ كس از
نتيجه ي آن خبر نداشت!
بحثهاي داغ انتخاباتي و بعد هم حضور حداكثري مردم، نقشهاي شوم
دشمن را نقش بر آب كرد.
اما يكباره اتفاقاتي در كشور رخ داد كه همه چيز را دستخوش تغييرات
كرد. صداي استكبار از گلوي دو كانديداي بازندهي انتخابات شنيده شد.
يكباره خيابانهاي مركزي تهران جولانگه حضور فرزندان معنوي
بيبيسي شد!
هادي در آن زمان يك موتور تريل داشت. در بازار آهن كار ميكرد. اما
بيشتر وقت او پيگيري مسائل مربوط به فتنه بود.
غروب كه از سر كار ميآمد مستقيم به پايگاه بسيج ميآمد و از رفقا اخبار
را ميشنيد.
هر شب با موتور به همراه ديگر بسيجيان مسجد راهي خيابانهاي مركزي
تهران بود.
ميگفت: من دلم براي اينها ميسوزد، به خدا اين جوانها نميدانند چه
ميكنند، مگر ميشود تقلب كرد آن هم به اين وسعت؟!
يك روز هادي همراه سيد علي مصطفوي جلوي دانشگاه رفتند.
ادامه دارد....
@rafiq_shahidam96