┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ بیست و شش سال از شهادت ابراهیم هادی گذشته بود، که در عالم رویا ابراهیم را دیدم. سوار بر یک خودرو نظامی به تهران آمده بود! از شوق نمی دانستم چه کنم چهره ابراهیم بسیار نورانی بود. جلو رفتم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. از خوشحالی فریاد می زدم و می گفتم: بچه ها بیاید، آقا ابراهیم برگشته! ابراهیم گفت: بیا سوار شو خیلی کار داریم. به همراه هم به کنار یک ساختمان مرتفع رفتیم. مهندسین و صاحب ساختمان همگی با آقا ابراهیم سلام و احوالپرسی کردند. همه او را خوب می شناختند. ابراهیم و رو به صاحب ساختمان کرد و گفت: من آمده ام سفارش این آقا سید را بکنم. یکی از این واحدها را به نامش کن. بعد شخصی که دورتر از ما ایستاده بود را نشان داد. صاحب ساختمان گفت: آقا ابرام، این بابا نه پول داره نه می تونه وام بگیره چه جوری یک واحد به او بدم؟! من هم  حرفش را تأیید کردم و گفتم؛ ابرام جون دوران این کارها تموم شد،الان همه اسکناس رو می شناسند. ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: من اگر برگشتم به خاطر این که مشکل چند نفر مثل ایشان را حل کنم و گرنه من این جا کاری ندارم! بعد به  سمت ماشین حرکت کرد من هم به دنبالش راه افتادم که یکدفعه تلفن  همراه من به صدا درآمد و از خواب پریدم. ❁═══┅https://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c