* 💞﷽💞
🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋
#بادبرمیخیزد
#قسمت149
✍
#میم_مشکات
سیاوش زیر چشمی به راحله انداخت. از وقتی از آرایشگاه بیرون آمده بود، چهره اش پژمرده بود. طوری که حتی با وجود آرایش رنگ پریده به نظر می آمد. ساکت شده بود و در خودش فرو رفته بود. سیاوش دلهره ای عجیب داشت:
-ساکتی خانم?
راحله همان طور خیره به جلو جواب داد:
- نه خوبم
سیاوش تعجب کرده بود. این راحله، راحله نیم ساعت پیش نبود. سعی کرد جو را عوض کند:
-لابد داری فکر میکنی برای خودمون چطوری مراسم بگیریم! امشب باید حسابی حواست رو جمع کن ببین چه خبره.. دوست ندارم از اون اقا حامد خان کم بیارم
سیاوش این را گفت و خودش هم از این حرف خاله زنکی اش خنده اش گرفت. اما راحله تنها لبخندی بی رمق زد. ذهنش آشفته بود. باید می پرسید. نمیتوانست تا آخر مراسم صبر کند:
-سیاوش?
-جان دلم?
- یه چیزی بپرسم راستش رو میگی?
سیاوش کمی اخم کرد. او هرگز جز حقیقت نگفته بود. این جمله برایش گران بود اما سعی کرد واکنشی ندهد:
-مگه تا حالا غیر این بوده?
راحله نگاهی به نیم رخ سیاوش انداخت. دلش گرفت. نمیتوانست باور کند. یا در واقع نمیخواست که باور کند. چرا باید سیاوش چنین کاری کرده باشد?
- آخرش نگفتی تو چطوری فهمیدی که نیما همچین آدمیه? هر بار ازت پرسیدم گفتی ولش کن
سیاوش تعجب کرد. دلهره اش عود کرد. نکند نیما تهدیدش را عملی کرده باشد. اما امشب نه... امشب وقت خوبی برای توضیح دادن نبود. باید سر فرصت همه چیز را توضیح میداد. نمیخواست امشب خراب شود. نه وقت مناسبی بود نه مکانش.
و چه اشتباهی می کنند زن و شوهر ها که حل مشکلاتشان را به فردا می اندازند و می گذارند ناراحتی ها، رنجش ها و ابهامات ادامه یابند. اگر سیاوش همان اول همه چیز را شرح داده بود دیگر جای ابهامی نمی ماند و رابطه شان در برابر دسیسه ها حفظ می شد.
-چی شد حالا به این فکر افتادی?
-هیچی، همینجوری... دوست دارم بدونم
و سیاوش شاخک هایش جنبید که حتما این وسط خبرهایی هست. آن رنگ رخساره و این سوال حتما ربطی دارند.
- امشب عروسی خواهرته... دوست ندارم با شخم زدن گذشته امشب رو خراب کنیم.. سر فرصت همه چیز رو برات توضیح میدم
او از آشوب درون راحله خبر نداشت و چه حیف که ما آدم ها که فکر میکنیم همیشه فرصت وجود دارد.
شاید اگر باور کنیم که مرگ از رگ گردن به آدمی نزدیکتر است زندگی هامان رنگ دیگری میگرفت. بد خلقی ها، نا مهربانی ها و اضطرابهایمان کمرنگ میشدند و قدر با یکدیگر بودن را بهتر میدانستیم.
اگر باور کنیم فرصت با هم بودنمان کم است شاید هرگز بخاطر امور مادی دل همدیگر را نرنجانیم.
زنی که بخاطر پیاز گندیده میان خرید، با همسر خود بد خلقی میکند یا مادری که سر کثیف شدن خانه اش با کودکش تندی می کند، اگر باور کند که شاید فردا صبح خودش، یا فرزندش یا همسرش دیگر زنده نباشد آنوقت بازهم حاضر است بخاطر چنین اموری وقتش را تلخ کند و هدر بدهد?
آری باور نکرده ایم که زندگی کوتاه است
مرگ پایان رابطه هاست و این پایان فاصله اش با ما از مویی کمتر...
راحله هنوز نگاهش به نیم رخ جدی سیاوش بود. چقدر این مرد برایش جذاب بود. با آن موهای آراسته و آستین های کوتاهش...
کاش الان فردا بود و همه چیز تمام شده بود و راحله می توانست با خیال راحت، از حل شدن این سو تفاهمات، خودش را در آغوش سیاوش رها کند. نگاهش چنان سنگین بود که سیاوش حسش کرد.
نگاهی به راحله کرد، ترس و ناراحتی در چشم هایش موج میزد. آخ که اگر دستش به نیما میرسید... باید این پسر را ادب میکرد. دستش را روی دست راحله گذاشت و با لحنی که کمی راحله را آرام کرد گفت:
-مطمئن باش جایی برای نگرانی وجود نداره... من هیچ وقت بهت دروغ نمیگم
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍
eitaa.com/rahSalehin