* 💞﷽💞 ‍ راحله درب سمت سیاوش را بست و سوار ماشین شد. وقتی از کوچه بیرون رفتند راحله گفت: -هنوز یکم وقت داریم تا ساعت چهار، میخوای قبل فیزیو تراپی بریم برای مراسم آقا سید یه کادو بخریم? سیاوش که در فکر بود گفت: -آره، فکر خوبیه... چی بخریم? - نمیدونم، چی بهتره به نظرت? وقتی سیاوش جوابی نداد راحله نگاهی سمتش انداخت و گفت : -تو فکری! چیزی میخوای بگی? -نه! چیز خاصی نیست! راحله فرمان را چرخاند و به ماشینی که جلویش پیچیده بود بوقی زد و گفت: -خب، نمیخوای بگی قصه این آقا حیدر کوچک چیه? نکنه راستی راستی آقا صادق قبلا زن داشته? سیاوش خندید: -این سید ما، گویا خیلی وقت بوده که این خانم صبوری رو پسندیده بوده اما چون خانم صبوری از همسرش جدا شده بوده و بچه داشته خیلی روی خوش به سید نشون نمیداده! بنده خدا میترسیده سید الان جو گیر شده باشه یا اگه خانواده ش بفهمن مخالفت کنن! اما در نهایت این سید سمج و یک دنده ما پیروز میشه و برای اینکه به این خانم ثابت کنه که با بچه مشکلی نداره همه جا با خودش میبرتش، بهش هم یاد داده که بهش بگه بابا! اینجور که میگفت میخواد اسمش رو بیاره تو شناسنامه و حتی یه بخشی از اموالش رو، که فعلا یه خونه است، به نامش بزنه راحله که حالا، با شناختی که از سید صادق به دست آورده بود میدانست این سید کارهایش روی حساب و کتاب است گفت: - چه خوب... خوشبخت باشن ان شالله سیاوش زیر لب گفت: - مگه میشه کنار سید باشه و خوشبخت نباشه!! راحله فهمید که سیاوش هم می شناسد رفیقش را! وقتی دید سیاوش دوباره در سکوت فرو رفته گفت: - قرار شد دیگه حرف هارو نریزی تو دلت سیاوش که به نظر می آمد کمی دو دل است گفت: -میگم به نظرت من اینطوری بیام مراسم صادق زشت نیست? -چطوری? -با این موها! عین کلاس اولیا شدم راحله که میدانست سیاوش چقدر به تیپ و موهایش حساس بود در حالیکه سعی میکر خنده اش را پشت لب هایش نگه دارد گفت: -شما همه جوره خوش تیپی! اگرم بخاطر موهات ناراحتی چاره ش یه کلاهه... تو هم که به کلاه گذاشتن عادت داری! اون کلاه مخملی ت رو بذاری سرت میشی خوش تیپ ترین مرد مراسم! مطمئنم از خود داماد هم خوش تیپ تر میشی سیاوش که گویی با این حرف کمی آرام شده بود گفت: - سید رو که اگ ولش کنی دوست داره تو مراسم هم به جای کت و شلوار پیرهن سه دکمه بپوشه و استیناشو بالا بزنه!! و خندید. بعد همان طور که نگاهش خیره مانده بود به جلو، گویی فهمیده باشد راحله از حرفش خنده اش گرفته با لحنی بی تفاوت گفت: -اگه دوس داری بخندی لازم نیست اینقد به خودت فشار بیاری و با این حرف دیگر راحله نتوانست جلوی خودش را بگیرد... بعد از اخرین جلسه فیزیو تراپی، با پیشنهاد سیاوش رفتند توی پارکی که همان نزدیکی بود. این روزها دیگر سیاوش نیازی به چوب های زیر بغلش نداشت. عصای سفیدش را بیرون آورده بود و در طول راه باریک کنار نیمکت های پارک تمرین میکرد تا خودش بتواند راه برود. راحله همان طور که روی نیمکت نشسته بود از دور نگاهش میکرد. سیاوش با قدم های آهسته راه میرفت و قبل از قدم برداشتن بیش از حد عصایش را به اینور و انور میزد. هنوز نمیتوانست راحت راه برود. راحله از این مبتدی بازی هم خنده اش گرفته بود و هم قلبش به درد می آمد. یادش آمد به دو سال پیش، وقتی اولین بار، سیاوش را با همین تیپ و هیبت در دانشگاه دیده بودند. هیچ کس نمیدانست که این مرد کیف به دست، با آن پالتوی پشمی و کلاه تریلبی قهوه ای رنگش، قرار است استاد شان شود. همه نگاه ها به سمتش چرخیده بود. بعضی ها از این خوش پوشی خوششان آمده بود، برخی آن را دستمایه تمسخر قرار داده بودند و برخی هم این را حرکتی برای جلب توجه میدانستند. هرچند بعدها معلوم شد که حدس همه اشتباه بوده و سیاوش در عین خوش پوشی و عزت نفس، همیشه متواضع بود و هرگز برای خودنمایی کاری را نکرده بود. حالا، با وجود چشمان نابینا و آن عصای سفید، باز هم این مرد جوان راست قامت جذاب و دوست داشتنی بود. راحله لبخندی زد و برای چندمین بار با خودش فکر کرد چه کسی فکرش را میکرد یک روزی با این استاد جوان و مد روز چنین نسبت نزدیکی پیدا کند? زمان چیز عجیبی ست. ممکن ها را غیر ممکن میکند و غیر ممکن هارا ممکن... سیاوش به نزدیک صندلی رسیده بود. وقتی پایین عصایش به نیمکت خورد، عصا را جمع کرد، پالتویش را به خودش پیچید، نشست و گفت: -همیشه تو فیلما این عصا هارو نشون میداد خوشم می اومد یه بار جمع کردنش رو امتحان کنم. حالا دیگه مجبورم روزی چند بار این کارو بکنم... خدا بدجوری گذاشت تو کاسه م و بعد خندید. راحله لبخند محزونی زد. میدانست سیاوش قصد دارد خودش را سرحال نشان دهد وگرنه چه کسی با نابینایی خو دش شوخی میکند? کمی به سکوت گذشت. راحله برگی را که بخاطر باد از شاخه جدا شده بود و روی چادرش افتاده بود را برداشت و گفت: