♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹
#قصه_کودکانه #هجدهم_اسفند #فضیلت_احترام_به_والدین_خصوصا_پدر
بسم الله الرحمن الرحیم
بهترین بابای دنیا
یکی بود یکی نبود، یه موش کوچولو با پدرومادرش زندگی می کرد.🐭
بابا موشه از صبح تا شب کار میکرد
و شب که به خونه می رسید خسته بود
و می خواست استراحت کنه.
اما موش کوچولو شروع می کرد به سر و صدا و بالا و پائین پریدن،
تا اینکه بابا موشی سرش درد می گرفت
و داد می زد: موش کوچولو چقد سر و صدا میکنی؟
موش کوچولو هم گوشه ای کز میکرد و با بابا موشی قهر می کرد.
یکبار پیش خودش گفت: فردا از اینجا می رم تا یه بابای خوب برای خودم پیدا کنم.
فردای آن روز موش کوچولو از خانه بیرون آمد و رفت و رفت تا به یک قصابی رسید. داخل شد. سلام کرد
و به آقای قصاب گفت:
اینجا و اونجا می کنم
بابائی پیدا بکنم
آیا تو بابام می شوی؟
در دل من جا می شوی؟
اما نباید اخم کنی
قلب منو زخم کنی
آقا قصاب خندید و گفت:
برو سوخته سیاه،
پسر دارم چو قرص ماه،
موش کوچولو می خوام چیکار؟
موش کوچولو ناراحت شد و رفت و رفت تا دم بزازی رسید. سلام کرد و شعرش را دوباره برای بزاز خواند.
آقای بزاز با عصبانیت متر فلزی خودش را به زمین کوبید و گفت:
برو سوخته سیاه،
پسر دارم چو قرص ماه،
موش کوچولو می خوام چیکار؟
موش کوچولو ترسید و تندی طرف خونه دوید. وقتی به خانه برگشت دید بابا موشی با غصه داد می زنه:
موش کوچولو ؟
کجایی که دلم برای بازیگوشیات تنگ شده.
موش کوچولو به بغل پدرش دوید و با خوشحالی گفت:
بابای خوب و نازنین،
لنگه نداره رو زمین
قربون بابای خودم،
دوباره پسرش شدم.
♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹