💡زعفران را در سطل زباله نمیریزند! 🏷قسمت اول من از پانزده سالگی طلبه شدم. از بیست سال که رد شدم گفتم:چه آخوندی شوم؟ آخر آخوند چند نژاد دارد. دفتر عقدی، واعظ، مجتهد، مدرس، امام جمعه، قاضی، گفتیم: ما آخوند اطفال می‌شویم. مثل چه؟ الگو هم نداشتیم. از کجا شروع کنیم؟ از خودت، از خانه‌ات، از بچه‌های همسایه، علی ای‌حال کار را شروع کردیم و بچه‌های کاشان را دعوت کردیم و برایشان کلاس گذاشتیم و آن ایام مشهد آمدیم و به امام رضا گفتیم: یا امام رضا! ما آخوند اطفال شدیم. الگویش هم خودم هستم. از کسی یاد نگرفتم. اگر این کار را دوست داری، کمک کن این بگیرد. به قول امروزی‌ها گل کند و شکست نخوریم. حالا مسافرها دو روز و سه روز می‌ایستند. قدیم ده روز می‌ایستادند. گفتم: یا امام رضا دوست دارم ده روز بایستم. ولی این ده روز به جمعه می‌رسم کلاس بچه‌ها کاشان است. اگر شما لطف کنید در این مشهد یک کلاسی به ما بدهید، من زنگ می‌زنم کاشان یک کسی برود جای من کلاسداری کند، که ما یک دهه اینجا بایستیم. من یک زیارت جامعه و امین الله می‌خوانم، دوست دارم مرا نگه داری. اگر هم صلاح نمی‌دانی برمی‌گردم. زیارتمان را خواندیم و در خود حرم یک روحانی سیدی که یک زمانی دبیر بود و هنوز هم زنده است و اصفهانی بود، گفت: اینجا سمینار دبیرهای تعلیمات دینی است. ما هم از اصفهان دعوت شدیم. تو می‌آیی بروی؟ گفتم: من دبیر نیستم. گفت: بیا برویم. گفتیم: باشد برویم. فلکه آب آمدیم، خیابان امام رضا، منتظر تاکسی بودیم. یک ماشین گالانتی ترمز کرد و آن سید را شناخت و سوارش کرد و ما هم عقب سوار شدیم. گفت: می‌دانی این شیخ که پشت فرمان است چه کسی است؟ گفتم: نه! گفت: این شهید باهنر است. آن زمان شهید نشده بود! گفت: این دکتر باهنر است. آن آقا هم که مرا برد دکتر موسوی بود. آن سیدی که مرا از حرم به فلکه آب آورد. دکتر باهنر مرا در اجلاس برد. آنجا که رفتیم دیدیم دکتر بهشتی هم نشسته است. مطهری بود، مقام معظم رهبری بود، آقای رفسنجانی بود. دیدم خیلی از رجال مهمان بودند. ناهار هم خانه مقام معظم رهبری بودند. یعنی آقای بهشتی و مطهری و غیره ناهار آنجا بودند. من آن جلسه را که دیدم گفتم: عجب جلسه‌ای است! دویست، سیصد دبیر نمونه از استان‌های مختلف مشهد جمع شدند. من بروم بگویم کاشان چه می‌کنم. به بهشتی شهید مظلوم گفتم: می‌شود شما پنج دقیقه به ما وقت بدهی؟ گفت: چه کار دارید؟ گفتم: دست به کاری زدم می‌خواهم پنج دقیقه بگویم. کار نویی است. آن روز هم جوان بودم، ریش‌های مشکی، کر و فری داشتم، پای تخته سیاه عکس‌هایی می‌کشیدم. پنج دقیقه به ما وقت دادند. ما بالای بلندی پریدیم، در همین مشهد یک کلاس پنج دقیقه اداره کردیم. آن زمان‌ها کف می‌زدند. چند بار برای ما کف زدند. یکی از آخوندهایی که آنجا بود، دکتر صادقی بود که اول انقلاب نماینده مردم مشهد شد و جزء هفتاد و دو تن شهید شد. دکتر صادقی بیست دقیقه وقت داشت. بلند شد گفت: آقا بیست دقیقه من برای این شیخ! پنج دقیقه من، بیست و پنج دقیقه شد. من هم آنجا معرکه گرفتم. آنقدر اینها را خنداندم، که صندلی مرحوم مطهری از پشت افتاد! گرفتند که زمین نخورد. آقا نشست و همه نگاه کردند و بهشتی پشت بلندگو رفت و گفت: من در ذهنم بود، همینطور که یک عمری ما با گریه حدیث به مردم در روضه‌ها یاد دادیم، یک بنا داشته باشیم با خنده حدیث یاد بدهیم. چون هم خنده جزء قرآن است و هم گریه. «وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَکَ‏ وَ أَبْکى‏» (نجم/43) خدا هم می‌خنداند و هم می‌گریاند. و آن چیزی که در ذهن من بود امروز در این 20 دقیقه آقای قرائتی دیدیم. مقام معظم رهبری آمد گفت: دولت به من گفته حق سخنرانی نداری. من پیشنماز مسجد امام حسن هستم. سخنرانی ممنوع است. من نماز را می‌خوانم، تو بعد از نماز بیا صحبت کن. بعد هم باید بیایی مهمان ما شوی. آقا مرا خانه خودش برد، گفت: این اتاق و کتابخانه و ضمناً می‌خواهم یک خرده تمیزتر هم باشی. اول حمام برو! یک خرده تمیزتر هم باشی چون جلسه ما… ما خانه آقا رفتیم غذا خوردیم و حمام رفتیم و در مسجد آقا هم صحبت کردیم. گفتیم: یا امام رضا! ما صبح یک کلاس بچه‌ها می‌خواستیم. این سید دکتر موسوی که بود که مرا از حرم به فلکه آب برد؟ دکتر باهنر که بود که مرا از فلکه آب به مجلس برد؟ دکتر بهشتی که بود که پنج دقیقه به ما وقت داد؟چهارمی که بود؟ دکتر صادقی که بود به ما بیست دقیقه وقت داد؟ آقا که بود مرا خانه‌اش برد؟ گفت: این هم مسجد و این هم جوان… ما خیلی برایمان جالب بود که امام رضا اینقدر به ما رأفت نشان داد. یکبار دیگر زمان شاه آمدیم در حرم گفتیم: یا امام رضا! ما صبح کلاس بچه‌ها را می‌خواستیم و شما شب کلاس جوان‌ها را به ما دادی. این هم همراه با پذیرایی و شام و ناهار و آقا پول هم دادند. جهت اطلاع یاد بگیرید. بانی اینجا نشسته است. ادامه دارد.... 🆔 @mr_sharifi_ir