زنشان و بعضی از دست اتاقهای کوچک و کم نور هتل فرار میکردند و می آمدند در لابی و با دیگر مردان کاروان گپ میزدند و وقت میگذراندند و حالا من و کودک درونم برای استفاده مفید از اوقات فراغت ، به فکر کرم ریختن افتاده بودیم.
اتاق ما سه تخته بود. دو نفر بودیم ، اما اتاق سه تخته به ما داده بودند. زنم دور از من، سرش در گوشی خودش بود و من روی تخت تکی گوشه اتاق، سه چهار متر آنطرف تر.
از بله ی پسرم به خانمم سلام کردم و نوشتم:
"مادرجان! دیشب خواب یک آقای نورانی را دیدم"
"یک جای خیلی باصفایی بودیم"
خانمم بلافاصله در جواب گفت: "خیره"
برایش نوشتم:" گفت به مادرت بگو هوای باباتو داشته باشه"
خانمم بلافاصله در جواب گفت: "جدی؟"
ماجرا داشت جالب میشد. هم هیجان داشتم ، هم سعی میکردم که نخندم تا قضیه لو برود.
یک مقدار فسفر سوزاندم و به مغزم فشار آوردم و میخ آخر را کوبیدم.
از طرف پسر برای مادر نوشتم:آن مرد نورانی گفت "اون چیزی که گم شده جبران میشه"
داستان مربوط به دو شب پیش بود. یک انگشتر خیلی مهم، در طواف خانه خدا از دستم افتاده بود و گم شده بود و این اتفاق از من بیشتر ، همسرم را ناراحت و دل آزرده کرده بود.
حالا این قول جبران شدن فقدان انگشتر، از طرف مرد نورانی در خواب پسرم که همسرم میدانست از ماجرای انگشتر بی خبر است، کاملا زنم را متقاعد کرده بود که دستور مرد نورانی برای خدمت دو چندان به شوهر، بسیار مهم و لازم الاجرا است.
برای پسرم نوشت: " واقعا میگی؟" و بعد با هیجان به من گفت که فواد خواب دیده که فلان و فلان و من هم با ناباوری میگفتم:
نه بابا!
مگه میشه؟!
مگه داریم؟!
الله اکبر الله اکبر
خلاصه اینکه خوب نقش بازی کردم. همسرم مثل فنر از جایش پرید و آمد طرف من، گوشی را نشانم داد تا با چشم خودم ببینم و سخت مرا در آغوش گرفت و زد زیر گریه
گفت من قدر تو را نمیدانستم
تو خیلی خوبی
من لیاقت تو را ندارم
من در حق تو بدی کردم
ای خدا....
حس خیلی خوبی بود.
حس مرد خدا بودن
مورد تحسین و پرستش اطرافیان قرار گرفتن
حس اینکه هرچه بگویم، سمعا و طاعتا بلافاصله اجرا میشود
حس الماسی که تازه گوهر فروش به ارزش نجومی آن پی برده است
لحظات خوشی بود و من هم پیاز داغش را زیاد میکردم که بیشتر خوش بگذرد.
اما حیف که زیاد دوام نداشت.
تو روحت فواد که کار را خراب کردی.
تو چرا اینقدر موبایل تو دستته؟
شما امسال کنکور نداری؟
درس و مشق نداری؟
آدم فروش! باید مرا اینقدر سریع لو میدادی؟
لااقل میامدی با هم وارد معامله میشدیم؟
من نمیدانم چرا شما سه تا همیشه طرف مادرتان هستید.
شش دقیقه بعد، پسرم با پیامی که از گوشی ارسال کرد، پته من را ریخت روی آب
خلاصه پادشاهی من ۶ دقیقه بیشتر دوام نیاورد. از ۱۹ و ۲۱ دقیقه تا ۱۹ و ۲۷ دقیقه
۶ دقیقه طلایی که دیگر قابل تکرار نیست
حالا افتاده بودم گوشه رینگ و از چپ و راست میخوردم.
از عرش به فرش آمده بودم.
از یک قدیس به متقلبی دغلباز مبدل شده بودم.
آبها که از آسیاب افتاد ، به این می اندیشیدم که این پیامرسانها و شبکه های اجتماعی غربی، با بی نهایت اطلاعاتی که از زیر و زبر زندگی ما در گذشته و حال دارند ، چه بلاهایی بر سر امنیت و دین و فرهنگ و اقتصاد ما می توانند بیاورند.
وقتی من با یک دانسته جزئی در باره انگشتر و یک دسترسی ساده به حساب کاربری پسرم، همسرم را کن فیکون کردم، آنها تقریبا هر بلایی میتوانند بر سرمان بیاورند که البته حقمان هست. کسی که اطلاعات، یعنی گرانبها ترین سرمایه اش را میگذارد کف دست دشمنش، لایق هر بلایی است که سرش بیاید.
و الان که این سطور را مینگارم، در این اندیشه ام که کاش میشد طوری زندگی کنم که همیشه عمر و حتی بعد از مرگ، همسرم و همه خوبان دنیا مثل آن شش دقیقه عاشقم باشند و دورم بگردند
میم.الف.نون
"إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَٰنُ وُدًّا"
خدای رحمان كسانی را كه ایمان آورند و كارهای شایسته كنند، محبوب همه گرداند.
سوره مریم-آیه۹۶
🔴کانال مطالعات فرهنگ وفضای مجازی
https://eitaa.com/joinchat/1256587499Ca01c6ba136