شبلی عارف معروف؛ به مسجدی رفت كه دو ركعت نماز بخواند.
در آن مسجد كودكان درس میخواندند و وقت نان خوردن كودكان بود.
دو كودك نزدیك شبلی نشسته بودند.
یكی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری.
در زنبیل پسر ثروتمند پارهای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشك.
پسر فقیر از او حلوا میخواست.
آن كودك می گفت: اگر خواهی كه پارهای حلوا به تو دهم،
سگ من باش و چون سگان بانگ كن...!!!
آن بیچاره بانگ سگ كرد و پسر ثروتمند پارهای حلوا بدو میداد.
باز دیگر باره، بانگ میكرد و پارهای دیگر می گرفت.
همچنین بانگ میكرد و حلوا میگرفت.
شبلی در آنان می نگریست و میگریست...
كسی از او پرسید:
ای شیخ تو را چه رسیده است كه گریان شدهای؟
شبلی گفت: نگاه كنید كه طمع كاری به مردم چه رسانَد؟
اگر آن كودك بدان نانِ تهی قناعت میكرد و طمع از حلوای او برمیداشت،
سگِ همچون خویشتنی نمیشد...
و سعدی چه زیبا در تعریف قناعت میگوید:
«کهن جامهی خویش پیراستن،
بِه از جامهی عاریَت خواستن»
@rahe_basirat