─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_چهارم
یکی از روزها حاج آقا اتابکی اومد دم کارگاه.🙄
اون مرد تنهایی بود که مدتها پیش کارگاه خیاطی داشت. داداشم از شاگردهای خیاط خونه ی حاجی بود.
شنیدم که می گفت تعداد زیادی چرخ صنعتی داره. 😮 داشت سراغ می گرفت که مشتری هست برای خرید یا نه!🙄
اما خان داداشم کشیدش یه گوشه تا دوتایی حرف بزنن. 🙄دیگه نمی شنیدم چی میگن. 🙃
این شد که تصمیم گرفتم به بهانه ای از پشت میزم بیام بیرون. نزدیک پله ها رسیده بودم که دیدم دارن سر قیمت بحث می کنن.😳 معاملشون نشد. داشت می رفت که…🤔
دنبالش رفتم تا دم در. 😞
وقتی مطمین شدم چشم خان داداشم دوره، ازش پرسیدم:😯 حاج آقا آخرش چند؟ 🤔
گفت چی؟
گفتم: چرخ خیاطی ها!🙄
یه نگاهی بهم انداخت و گفت چند تا می خوای؟ 🤔
پرسیدم چندتا ست؟ گفت ۴۰۰ تا! 😳خجالت کشیدم😥 و با تردید گفتم:🙄
حاجی! من بیست، سی تا میخوام.🙄 میشه؟!🤔
حاج آقا داشت بهت زده نگام می کرد.😳
گفت داداشت میدونه داری چی کار می کنی؟! 🤔 می شناختمش و بهش اعتماد داشتم برای همین گفتم: نه.😰 بین خودمون باشه لطفا.😦
یه آدرس بهم بدین شب میام صحبت می کنیم. 🤔راس ساعت ۸ میام.😶
تو این مدت (بعد از تصمیم جدیدی که گرفته بودم) خاله خانوم رو پیدا کرده بودم. 😇اون تنها قوم و خویش مادریی بود که داشتم. 😇
اگه چیزی ازش می خواستم نه نمی گفت. 🙂ثروت زیادی داشت و می تونست کمکم کنه.☺️
هیچ وقت نمی خواستم وبالش باشم اما این بار فرق داشت.😌 باید ازش قرض می گرفتم. 😟
بعد از ظهر به بهانه ی خریدن دارو💊 از خونه زدم بیرون اول خاله خانوم رو دیدم و ماجرا رو براش تعریف کردم🤗
و بعد پول و برداشتم و رفتم سراغ حاج آقا اتابکی.🤭
داستان رو تا یه حدی براش تعریف کردم و گفتم: می خوام مستقل بشم، این چرخها رو می خوام که کار راه بندازم.🤗
با حیرت گفت:😳 چی میگی دختر جون؟!😳
گفتم: همه چی بلدم. درست مثل داداشم.🤗 فقط جا ندارم.😯😔
گفت: کارگر چی؟!🤔 سرم رو انداختم پایین! 😔
گفت: سفارش از کجا می گیری؟🤔 گفتم چند نفر تو این مدت پیدا کردم. 😕اونهایی که با داداشم به توافق نرسیدن! شماره هاشونو گرفتم!🙄
گفت: پس واقعا مصممی!🤔 گفتم: آره!🤗
گفت: من کارگاه قدیمی رو هنوز دارم. ولی متروکست. 😧 مدتهاست درش بستست. با ذوق زیادی گفتم حاجی اجازه می دین توش کار کنم؟! 🤗😍
گفت: خیلی وقته تعطیله. ممکنه احتیاج به تعمیر داشته باشه.⚒🛠
گفتم: عیب نداره من راش میندازم. 😍 فقط شاید نتونم اجاره هاتونو به موقع بدم .
گفت هر چی کار کردی نصف نصف! ☺️گفتم قبول!☺️
یه انرژی حجیمی تو مغزم جریان داشت که از چشمام داشت میزد بیرون. 😄😆خودمم باورم نمیشد که دارم چی کار می کنم.
ماشینش رو در آورد و با چرخ ها باهم رفتیم تو کارگاه. یه کم از خونمون دور بود، حسابی هم به تمیز کاری نیاز داشت.😷🥵
کلید کارگاه رو و چرخ ها رو تحویلم داد و گفت: بسم الله.🤗 ازش تشکر کردم و گفتم: همه ی تلاشم رو می کنم که روسیاه نشم پیشتون.🤗☺️
خنده ای کرد 😀و گفت فردا برات کارگر خانوم می فرستم. دلم می خواست می پریدم تو بغلش ….🙈
اون شب کلا به این فکر می کردم که چطوری باید ماجرا رو به خان داداشم بگم که مانعم نشه.🙄 ولی به نتیجه ای نرسیدم، برای همین تصمیم گرفتم بگم چند وقتی میرم پیش خاله.🙁
داد و بیدادش شروع شد و گفت: چه مرگت شده.😠 هر روز یه سازی میزنی! تکلیف کارگاه چی میشه! گریم گرفت اما سعی می کردم خودم رو کنترل کنم.😠
گفتم چند روز میخوام برای خودم باشم. خسته شدم.☹️🤭 پا شدم و بدون اینکه بهش گوش کنم یه مقداری از اسباب و وسایلم رو جمع کردم که صبح زود برم. 😐
شوق کار جدید باعث می شد بتونم حرف های نیش دار خان داداشم رو تحمل کنم….🤩😍
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─