🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_سوم با وجود ه
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... یکی از روزها حاج آقا اتابکی اومد دم کارگاه.🙄 اون مرد تنهایی بود که مدتها پیش کارگاه خیاطی داشت. داداشم از شاگردهای خیاط خونه ی حاجی بود.  شنیدم که می گفت تعداد زیادی چرخ صنعتی داره. 😮 داشت سراغ می گرفت که مشتری هست برای خرید یا نه!🙄 اما خان داداشم کشیدش یه گوشه تا دوتایی حرف بزنن. 🙄دیگه نمی شنیدم چی میگن. 🙃 این شد که تصمیم گرفتم به بهانه ای از پشت میزم بیام بیرون. نزدیک پله ها رسیده بودم که دیدم دارن سر قیمت بحث می کنن.😳 معاملشون نشد. داشت می رفت که…🤔 دنبالش رفتم تا دم در. 😞 وقتی مطمین شدم چشم خان داداشم دوره، ازش پرسیدم:😯  حاج آقا آخرش چند؟ 🤔 گفت چی؟ گفتم:  چرخ خیاطی ها!🙄 یه نگاهی بهم انداخت و گفت چند تا می خوای؟ 🤔 پرسیدم چندتا ست؟ گفت ۴۰۰ تا! 😳خجالت کشیدم😥 و با تردید گفتم:🙄 حاجی! من بیست، سی تا میخوام.🙄 میشه؟!🤔 حاج آقا داشت  بهت زده نگام می کرد.😳 گفت داداشت میدونه داری چی کار می کنی؟! 🤔 می شناختمش و بهش اعتماد داشتم برای همین گفتم:  نه.😰 بین خودمون باشه لطفا.😦 یه آدرس بهم بدین شب میام صحبت می کنیم. 🤔راس ساعت ۸ میام.😶 تو این مدت (بعد از تصمیم جدیدی که گرفته بودم)  خاله خانوم رو پیدا کرده بودم. 😇اون تنها قوم و خویش مادریی بود که داشتم. 😇 اگه چیزی ازش می خواستم نه نمی گفت. 🙂ثروت زیادی داشت و می تونست کمکم کنه.☺️ هیچ وقت نمی خواستم  وبالش باشم اما این بار فرق داشت.😌 باید ازش قرض می گرفتم. 😟 بعد از ظهر به بهانه ی خریدن دارو💊 از خونه زدم بیرون اول خاله خانوم رو دیدم و ماجرا رو براش تعریف کردم🤗 و بعد پول و برداشتم و رفتم سراغ حاج آقا اتابکی.🤭 داستان رو تا یه حدی براش تعریف کردم و گفتم: می خوام مستقل بشم، این چرخها رو می خوام که کار راه بندازم.🤗 با حیرت گفت:😳 چی میگی دختر جون؟!😳 گفتم: همه چی بلدم. درست مثل داداشم.🤗 فقط جا ندارم.😯😔 گفت: کارگر چی؟!🤔 سرم رو انداختم پایین! 😔 گفت: سفارش از کجا می گیری؟🤔 گفتم چند نفر تو این مدت پیدا کردم. 😕اونهایی که با داداشم به توافق نرسیدن!  شماره هاشونو گرفتم!🙄 گفت: پس واقعا مصممی!🤔  گفتم: آره!🤗 گفت: من کارگاه قدیمی رو هنوز دارم. ولی متروکست. 😧 مدتهاست درش بستست. با ذوق زیادی گفتم حاجی اجازه می دین توش کار کنم؟! 🤗😍 گفت: خیلی وقته تعطیله.  ممکنه احتیاج به تعمیر داشته باشه.⚒🛠 گفتم: عیب نداره من راش میندازم. 😍 فقط شاید نتونم اجاره هاتونو به موقع بدم . گفت هر چی کار کردی نصف نصف! ☺️گفتم قبول!☺️ یه انرژی حجیمی تو مغزم جریان داشت که از چشمام داشت میزد بیرون. 😄😆خودمم باورم نمیشد که دارم چی کار می کنم. ماشینش رو در آورد و با چرخ ها باهم رفتیم تو کارگاه. یه کم از خونمون دور بود، حسابی هم به تمیز کاری نیاز داشت.😷🥵 کلید کارگاه رو و چرخ ها رو تحویلم داد و گفت: بسم الله.🤗 ازش تشکر کردم و گفتم: همه ی تلاشم رو می کنم که روسیاه نشم پیشتون.🤗☺️ خنده ای کرد 😀و گفت فردا برات کارگر خانوم می فرستم. دلم می خواست می پریدم تو بغلش ….🙈 اون شب کلا به این فکر می کردم که چطوری باید ماجرا رو به خان داداشم بگم که مانعم نشه.🙄 ولی به نتیجه ای نرسیدم، برای همین تصمیم گرفتم بگم چند وقتی میرم پیش خاله.🙁 داد و بیدادش شروع شد و گفت: چه مرگت شده.😠 هر روز یه سازی میزنی! تکلیف کارگاه چی میشه! گریم گرفت اما سعی می کردم خودم رو کنترل کنم.😠 گفتم چند روز میخوام برای خودم باشم. خسته شدم.☹️🤭 پا شدم و بدون اینکه بهش گوش کنم یه مقداری از اسباب و وسایلم رو جمع کردم که صبح زود برم. 😐 شوق کار جدید باعث می شد بتونم حرف های نیش دار خان داداشم رو تحمل کنم….🤩😍 ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─