─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
بسم رب الصابرین
#قسمت_یازدهم
#ازدواج_صوری
روزها از پس میگذشت
یه هفته مثل برق و باد گذشت
و الان تو قطار در حال برگشتیم
همیشه وقتی میرم مشهد پراز انرژی و شلوغ کاری میکنم
برگشت خالی از حس های دنیویی اما دلتنگ آقا
بالاخره رسیدیم خونه
ساکم گذشتم تو اتاقم
-مامان میشه سوئیچ بدید برم هئیت
مداحی امام رضای حامد زمانی گذاشتم
بعداز ۱۰دقیقه رسیدم هئیت
دیدم خانما دارن علاوه بر لباس حضرت علی اصغر دارن تو هر بسته عبای کوچک میذارن
منو میگی قاطی کردم کلان
با خشم رو به یکی از خانما گفتم :خانم ستوده کجان ؟
یهو سارا گفت :سلام مشهدی پریا
دستش گرفتم بردم یه گوشه این عباها از کجا اومده
سارا:طرح آقا صادق هست
بدون معطلی شماره عظیمی گرفتم بدون سلام علیک بهش گفتم
-آقای عظیمی شما طراح هئیتی ؟
عظیمی:چی شده خواهر احمدی؟
-تو کدوم مقتل و کتاب اومده حضرت علی اصغر عبا پوشیدن
این چه طرحیه دادید
😡😡😡😡
عظیمی:خواهراحمدی
-هیچ دلیلی پذیرفته نیست
لطفا هم دیگه تو کاری که ب شما مربوط نیست دخالت نکنید😡😡😡
الانم زنگ میزنم به وحید میگم اگر قراره این عباها باشه برای همیشه من از این هئیت میرم
عظیمی:خواهر احمدی
نذاشتم حرف بزنه گوشی قطع کردم
سرم گذاشتم رو میز اشکام جاری شد
خدایا 😭😭
چرا این پسره همیشه میخاد حرص و اشک منو در بیاره
گوشیم زنگ خورد
اسم وحید نمایان شد با صدای گرفته گفتم :بله
وحید:سلام آجی چی شده ؟
-یا میای تا نیم ساعت دیگه تمام عباهارو جمع میکنی یا من دیگه کاری به کار این هئیت ندارم
وحید:باشه آروم باش اومدم
تا ساعت ۲-۳طول کشید کار دوخت عباها متوقف بشه
اما من واقعاً ناراحت و عصبی بودم
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─