─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
بسم رب الصابرین
#قسمت_شصت_پنجم
#ازدواج_صوری
دم دمای عصر بود صادق اومد
منم رفتم پایین براش شربت زعفران بردم
چون بردارشوهرم بودنب ا حجاب رفتم پایین
پیش صادق نشستم
دستش انداخت دور شونه ام
و گفت :خوبی عزیزم ؟
-ممنونم توخوبی آقا؟
خسته نباشی
صادق:ممنونم خانم گلم
توهمین حین بود که گوشیم زنگ خورد
صادق: خانم گوشیت خودش کشت بالا
نمیخوای بری جواب بدی
پله ها بدو بدو رفتم
***********************
روای صادق
پریا رفت گوشیش جواب بده
۵دقیقه نشد که صدای گریش به گوش رسید
با وحشت رفتم طبقه دوم
چندبار نزدیک بود با سربخورم به پله ها
درباز کردم نشستم کنارش
پریا داشت هق هق گریه میکرد
-خانمم چی شده عزیزم
پریا فقط گریه میکرد
-مامان زهرا یه لیوان آب بیارید
آب بزور به خوردش دادم
بعداز۵دقیقه
خودش پرت کرد تو بغلم
پریا:صادق
صادق
از جامعة الزهرا قم بود
گفتن سفر افتاده عقب
این جواب دورغمونه
-پریا حاضر شو بریم تپه نورالشهدا
پریا:تپه نورالشهدا چرا؟
-پاشو میفهمی
❤️ با مــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─