🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 #قسمت_ششم 🎬 رسیدم جلو ساختمان, سلمانی منتظرم بود , آمد جلو دستش را در
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 🎬 از خدا و معنویات صحبت میکردند ,منم اینجور بحثها را دوست داشتم اما یک چیزایی عنوان میکردند که با اعتقادات مذهبی من سازگارنبود, مثلاً میگفتن تو قرآن آمده ,نماز را برپا دارید, نه اقامه کنید , و نماز هر کار خوبی هست که ما انجام میدیم ,پس کار خیر بکنیم همون نمازه و احتیاج نیست رو نمازهای یومیه حساسیتی نشون بدهیم, یا اینکه پیغمبران و امامان هم مثل ما هستند و هیچ اجروقرب بیشتری ندارند و ما میتوانیم با اتصال برقرارکردن با شعور کیهانی و عالم ماورایی به مرتبه ی پیغمبران و امامان برسیم😳 و حتی به شیطان میگفتند حضرت شیطان ,من برام سوال شد چرا حضرررت؟؟ وفقط جوابم دادند شیطان عبادات زیاد کرده ,روزی عزیز درگاه خداوند بوده ما نباید این امتیازات را نادیده بگیریم... (نعوذوبالله خودشان رایک پا خدامیدونستند) خلاصه کلاس طول کشید من یک احساس آرامش همراه با گیجی داشتم, نگاه کردم روگوشیم ,وااای ساعت ۹شبه, من توعمرم شب تا این موقع بیرون نبودم😱 ۱۵ تماس از دست رفته که از باباومامان بودند, تا من برسم خونه ساعت از ده هم گذشته.... بیژن نگاهم کرد و گفت: سه سوته میرسونمت نگران نباش... آینده از آن ماست... در حیاط را باز کردم ,مامان و بابا هردوشون مضطرب جلو در هال بودند.... یا صاحب وحشت حالا چکارکنم😱 وارد خونه شدم, بابام با یک لحنی که تابه حال نشنیده بودم گفت: به به خانوم دکتر ,هنوز تشریف نمیاوردید..... چرا تلفنها را جواب نمیدادی هاااا؟؟ کجا بودی؟؟ تازگیا عوض شدی, چطورت میشه ؟؟ مامانم گفت: محسن جان بگذار بیاد داخل شاید توضیحی داشته باشه با ترس وارد هال شدم , نشستیم روی مبل. بابا گفت: حالا بفرما , توضییییح... گفتم: به خدا با یکی از دوستام(اما نگفتم مرد بود), کلاس بودم. بابا: که کلاس بودی؟؟!! اونم تا این موقع شب,توکه کلاسات صبح وعصره,حالا چرا گوشیت را جواب نمیدادی؟؟ من: روی ویبره بود به خدا متوجه نشدم, عمدی درکار نبود. مامان یک لیوان آب دست بابا داد و گفت: حالا خداراشکر , اتفاق بدی نیافتاده, هماجان توهم کلاسایی راکه تا این موقع هست ,بر ندار دخترم یه نفس عمیق کشیدم وگفتم: کلاسش, خیلی معنوی بود ,مطمینم اگر خودتونم بیاین خوشتون میاد. بابا نگاهم کرد وگفت: مگه کلاس چی هست که ما هم بااین سن وسطح سوادمون میتونیم شرکت کنیم. گفتم: یه جور تقویت روح هست وربطی به سن و سواد نداره, بهش میگن عرفان حلقه.... بابا یکدفعه از جا پرید وگفت: درست شنیدم عرفان حلقه؟؟؟ از کی این کلاس رامیری دختره ی ساده؟ باتعجب گفتم: مگه چه ایرادی داره؟ امشب اولین جلسه ام بود نفس عمیقی کشید وگفت: خداراشکر, چندروز پیشا یک زنی راسوار کردم میرفت تیمارستان, توی تاکسی مدام گریه میکرد ,میگفت دختری داشتم مثل دسته ی گل,یک ازخدا بی خبر فریبش میده وبرای ارتباط برقرارکردن با عالم دیگه میبرتش همین کلاسای عرفان و... بعدازچندماه کار دختره به تیمارستان میکشه ,حتی یک بارمیخواسته مادرش را باچاقو بکشه..... روکرد به من وگفت: دیگه نبینم ازاین کلاسها بری هااا , اصلأ از فردا خودم میبرمت دانشگاه وبرت میگردونم... پریدم وسط حرفش وگفتم : کلاس گیتارم چی میشه؟ بابا: اونجاهم خودم میبرمت وخودم میارمت,تورا به همین راحتی بدست نیاوردم که راحت از دستت بدهم,تا خودت بچه دارنشی نمیفهمی من چی میگم دخترم.... امدم تواتاقم,وای خدای من بابا چی میگفت؟؟ شاید مادر دختره دروغ گفته,شاید دخترش روحش قوی نبوده.... کاش ازاین خاطره درس گرفته بودم ودیگه پام را تواین جلسات شیطانی نمیذاشتم. اما افسوس..... ...‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─