🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 #قسمت_پانزدهم 🎬 آخری بهم پیامک داد با این مضمون: خانم شیطونک, زور الک
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 🎬 امروز روز عاشورا بود چشم که بازکردم خودم را روی تخت با بولیز قرمز رنگم, دیدم. مطمینم دیشب تو خواب, شیطان درونم تن مرا به حرکت درآورده و لباس قرمزم را پوشیدم, قبل از رفتن به بیرون اتاقم, رفتم سراغ کمد لباس ,بولیز مشکی را برداشتم تا بپوشم, هرچه میکردم ,بولیز قرمزه در نمیامد انگار به بدنم چسبانیده باشندش, با اراده ای قوی گفتم: کورخوندی ابلیس ,اگر شده پاره اش کنم ,درش میارم. استینش را درآوردم دوباره کشیده شد تنم, دکمه‌هاش که انگار قفل شده بود, عصبی شدم. و گفتم آماده باش من ازت نمیترسم, نیروی من که اشرف مخلوقات هستم از توی رانده شده‌ی درگاه خدا, بیشتره... بلند بلند خوندم (اعوذ و بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم یاصاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی....یاصاحب الزمان ادرکنی ولا تهلکنی,,,, یاصاحب الزمان....) هر چه این ذکر را تکرار میکردم اختیار خودم بیشتر دستم میمود تا اینکه به راحتی لباسم را با لباس مشکی عوض کردم, دیروز بابا و مامان برای خاطر من عزاداری نرفته بودند اما امروز میخواستم به هر طریقی شده بفرستمشون عزاداری, میدونستم خودم روز سختی در پیش دارم و از طرفی پدر و مادرم نذر داشتند اخه وجود من را از لطف ارباب میدونستند, نذر داشتند تا با پای برهنه برای غم حسین علیه السلام در هیأت سینه بزنند و پدرم به یاد سقای دشت کربلا به تشنگان آب بدهد, پس باید میرفتند... خودم نذر کردم که امروز قطره‌ای آب ننوشم و دست به دامان حسین علیه السلام در خانه‌ی خدا را بزنم... و عجیب روزی بود ,چیزهایی دیدم که هر صحنه‌اش برای مرگ کسی کافی بود اما من بامدد خداوند تحملش کردم.... مامان و بابا را بزور راهی هیأت کردم. خودم رفتم طرف دستشویی تا وضو بگیرم. نگاهم افتاد تو آیینه, احساس کردم کسی زل زده بهم, خیلی بی توجه شیرآب را باز کردم, منتها دستم به اختیار خودم نبود هی میخورد به آیینه, به دیوار و...,دوباره شروع کردم:اعوذ و بالله من شیطان الرجیم , اعوذ و بالله من الشیطان الرجیم و... به هر بدبختی بود دست و صورت و آرنجهام را آب ریختم و وضو گرفتم ,وقتی میخواستم پاهام را مسح کنم تاخم شدم ,یکی از پشت سر ,کله ام را کوبید به سنگ روشویی درد وحشتناکی تو سرم پیچید اما از پا نیانداختم. با هر سختی که بود وضو گرفتم و شاید بشه گفت این سخت ترین و شیرین ترین وضویی بود که در عمرم گرفته بود, سخت بود به خاطراینکه نیرویی نمیگذاشت وضو بگیرم و شیرین بود به خاطر اینکه اراده‌ی من بر اراده‌ی شیاطین پیروز شده بود.. سجاده را پهن کردم ,چادر نمازم انداختم سرم,سجاده از زیرپام کشیده شد و با سر خوردم به زمین..... نتونستم به نماز بایستم,نشستم به ذکر گفتن دوباره صدای مردی از حلقومم بیرون میامد و اینبار فحشهای رکیکی از دهانم خارج میشد... به شدت گلوم خشک شده بود, بی اختیار به سمت آشپزخانه رفتم و لیوان آبی پر کردم تابخورم, یک آن یادم افتاد نذر دارم آب نخورم, هرچی خواستم لیوان را بزارم رو ظرفشویی, نمیتونستم, لیوان چسپیده بود به دهنم ,انگار شخصی به زور میخواست آب را به خوردم بدهد, در اثر تکانهای بیش از اندازه ی دستم لیوان روی سرامیکهای آشپزخانه افتاد و شکست ناگهان نیرویی به عقب هلم داد,پام رفت رو خورده شیشه های لیوان و زخم شد و خون بود که میریخت کف آشپزخونه, دست کردم یه قران کوچک رو اپن بود برداشتم, چسپوندم به خودم... ...‎‌‌💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─