─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
#حلیمه
تو همین لحظه که دلگیرم ازت
از همیشه به تو وابستهترم ...
#قسمت_اول
روز سختی رو گذرونده بودم.😓 شبیه به هر روز دیگه.
بعد از ۱۴ ساعت کار مداوم تو اون دخمه ی نمور و کم نور😢 از پشت چرخ خیاطی که بلند می شدم درست شبیه به عنکبوتی 🕷بودم که چهارتا پای نازک و زشتش بهم گره خورده بودن.😔
دست و پام رو باید انقدر کِش می دادم تا قلنج های گیر کرده تو بند بند وجودم با سر و صدا می شکستند و یواش یواش کمرم صاف می شد.😰
اونوقت تازه صدای ناله ی استخوانهام بود که بلند می شد.😵
اون ساعت که از کارگاه می زدم بیرون دیگه وقت زندگی کردن تموم شده بود و نوبت بیهوشی نزدیک بود.😵😲
از آبگوشت کوبیده ی ظهر چند لقمه ای می خوردم 😋و سرم به بالشت نرسیده خرناس هام بلند می شدند.😴🥱
اما اون روز فرق داشت!🙄
رو پلکان آخر بودم که شنیدم پسرعمو حیدر داره با خان داداش پچ و پچ می کنه. 😐
حیدر ۴۰ سالش بود. همسرش چند ساله پیش به رحمت خدا رفته بود و مجرد بود. 😯
یه وقت هایی متوجه چشمهای هرزش شده بودم👀
ولی هیچوقت پا نمی دادم تا جسارتش رو داشته باشه که چیزی بگه. 😶
ولی کلا انقدر هم آدم تیزی نبودم که بخوام کنجکاوی خاصی نسبت به مسایل اطرافم داشته باشم، 🙄
یعنی مدتها بود که حوصله ی نزاع برای هیچ چیزی رو نداشتم و شبیه یه ماشین کوک شده سر ساعت کارم رو شروع می کردم. 🤖
زیرزمین نمور خونمون 😦و اتاق پشتی که جسم نیمه جونم رو شبها توش رها می کردم تنها تعریفم از زندگی بود. 😢🥺
اما اون روز همه چی فرق داشت…🤔
همینطور که نزدیک تر میشدم به شیر یخ زده ی آب 🚰توی کنج حیاط بیشتر اسم خودم رو می شنیدم.🙄
اولش فکر کردم نکنه عقل از سرش پریده و سفره ی دلش رو پیش خان داداشم باز کرده باشه! 🙄😯
اما پیشتر که رفتم شنیدم که می گفت چرا حلیمه رو هم شریک نمی کنی تو کار.🤔
الان بچه ست ولی چند صباح دیگه دو دو تا چهارتا می کنه و ازت به دل می گیره.🤔 شنیدم که خان داداش گفت: 😯
بعد از خدا بیامرز بابام زیر پر و بالش رو گرفتم.😢 کار یادش دادم، نونش رو میدم. دیگه چی می خواد. من شریک ضعیفه واسه اموالم نمی خوام!😳🥺
یه چیزی مثل صاعقه⚡️ زد به قلبم.💔
وقتی سالها پیش بهم گفت درس📕 و مدرسه رو تعطیل کن، نمی تونم خرجت رو بدم با وجودیکه روز مرگ آرزوهام بود🥺😢 قبول کردم و تا اون روز خودم رو از خان داداشم جدا نمی دونستم….
اما اون روز فرق داشت…. این وجود نازک و کج و کوله ی من🥴 تو اون سگ دونی که اسمش کارگاه بود هر روز مچاله تر می شد از زور کار!
مزد کارگریم رو می خوردم. اونوقت دادشم منت سرم می ذاشت😥 که نونم رو میده. همچین که انگار سرم رو محکم کوبیده باشن به طاق آسمون هفتم و رها شده باشم رو زمین گیج گیجی خوردم و رفتم تو رختخواب….😴😵🤕
#ادامه_دارد
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/@raheroshan_khamenei
واتساپ: 👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─