قهر بودیم؛در حال نماز خواندن بود نمازش که تموم شد؛نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم ؛کتاب شعرش را برداشت وبا یک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن ولی من باز باهاش قهر بودم!کتاب را گذاشت کنار…به من نگاه کرد و گفت:“غزل تمام”…نمازش تمام؛دنیا مات؛سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد . باز هم بهش نگاه نکردم؛این بار پرسید:عاشقمی؟؟؟سکوت کردم گفت: عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند زدم زیر خنده و روبروش نشستم 😍