راه زلفا
روزاول‌صفر؛ سرحسین‌را‌بھ‌دمشق‌آوردندو بنی‌امیہ‌آن‌روزراعیدگرفتند.💔
سهل‌ابن‌سعدساعدی از صحابی رسول‌الله گوید: به بیت المقدس می رفتم. گذارم بر دمشق افتاد. شهری دیدم جویهای آب روان و درختانِ بسیار و پرده ها و حجاب های دیبا آویخته. مردم را دیدم شادمانی می کنند و زنان دف و طبل می زنند. با خود گفتم: شامیان را عیدی باشد که ما ندانیم؟ چند تن دیدم با یکدیگر سخن می گفتند. پرسیدم «شما شامیان را عیدی‌است که ما نمی‌دانیم؟» گفتند «پیرمرد! گویا تو بیابانی چادرنشینی.» گفتم «من سهل ابن سعدم. محمد را دیده‌ام.» گفتند «سهل!عجب نداری که آسمان خون نمی‌بارد و زمین اهلِ خود را فرو نمی برد؟» گفتم «چه شده؟» گفتند «این سرِ حسین، عترتِ محمد است. از عراق ارمغان آورده اند.» گفتم «واعجبا! سرِ حسین را آورده اند و مردم شادی می کنند؟» باز پرسیدم «از کدام دروازه می آورند؟» اشارت به دروازه ای کردند که آن را «باب ساعات» می گفتند. در میانِ گفتگویِ ما، ناگهان دیدم بیرق های پی در پی پیدا شد و سرهای بر نیزه. سرِ عباسِ ابن علی ابن ابی طالب در پیشِ آنها بود. نیک در آن نگریستم: گویی می خندید. . سواری دیدم بیرقی در دست داشت پیکان از بالای بیرق بیرون آورده و سری بر آن بود: شبیه ترینِ مردم به رسولِ خدا! پشتِ همه سرها و جلوی زنان بود. آن را هیبتی عظیم بود و روشنیِ تابان و محاسنش با اندکی سفیدی و به زنگِ خضاب شده گشاده چشم ابروها باریک و کشیده پیشانیِ باز میانِ بینی اندکی برآمده لبخندزنان دیدگانش گویی سمتِ افق می نگریست: سوی آسمان؛ و باد در محاسنِ او افتاده، به راست و چپ می برد. گویی امیرالمؤمنین است. و دیدم از پشتِ سرِ وی زنانی بر شترانِ بی روپوش سوارند... ياسين‌حجازی؛ آه؛ص۴۹۸و۴۹۹🌿!