من المومنین رجال صدقه ماعاهدالله... در کتاب "بدون مرز" سید اکبر خاطره ای را از آخرین دیدارش با حاج قاسم و صحبت های سردار دلها برایم تعریف کرد که خیلی حکیمانه بود. او گفت: ...از فرودگاه دمشق حاجی را که تازه از تهران رسیده بود، سوار ماشین کردیم و راه افتادیم به سمت محل اسکان. سید رضی پشت فرمان نشسته بود. پورجعفری صندلی جلو. حاج قاسم صندلی عقب و من هم کنار دست ایشان. تازه از جاده فرودگاه وارد اتوبان اصلی شهر دمشق شده بودیم که حاجی بدون مقدمه به سیدرضا گفت: ببینم سید، الان اگر تو شهید بشوی چه اشکالی دارد؟ من شهید بشوم چه اشکالی دارد؟ حامد شهید بشود، چه اشکالی دارد؟ ابوباقر و سیداکبر هم شهید بشوند، چه اشکالی پیش می آید؟ حاجی این سوال‌ها را طرح کرد و بدون آن که منتظر پاسخ ما بشود، خودش این طوری ادامه داد: آدمهایی مثل من و شما، مانند میوه های رسیده ای هستیم که اگر ما را نچینند، از روی درخت به زمین می افتیم و له می شویم. الان که وقت شهادت ماست، چه اشکالی دارد شهید بشویم؟ هم من و هم سید رضی از صحبت های حاجی خیلی تعجب کردیم؛ چون تا آن موقع این طور با صراحت از شهادت و رفتن حرف نزده بود. فصل الخطاب: حالا که چهار سال از آن حرف های برآمده از دل شیدایی حاج قاسم می گذرد، همه آن میوه ها چیده شدند و فقط مانده سید اکبر که خدا نگهدارش باشد و سرانجام او به شهادت ختم شود. @rahianekarbala