📖 ♥️ آرزوی علی از توی چهار باغ پایین قدم زنان راه می رفتیم و باهم صحبت می کردیم. شوخی می کردیم و می خندیدیم. از آرزوهایمان گفتیم، سقف آرزوهایمان کجاست! ولی علی آرزویی نداشت، یا حداقل آرزوهایش ، شاید هم من حرف هایش را نمی فهمیدم. علی یگانه دوست صمیمی من بود، محال بود از حال و روز هم بی خبر باشیم، اگر هر کدام مان جبهه می رفتیم باهم نامه نگاری می کردیم. حرف هایش رنگ و بوی رفتن می داد، حسرت دیدار دوستان مشترکمان را داشت، دوستانی که همگی شهید شده بودند. من هنوز تعلقات مادی داشتم ولی او از حسرت می گفت!! 📙 (برگرفته از کتاب " تاکسی سرویسی برای فاو" خاطرات محمد بلوری از علی اسکندری اورک) ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News