🌹🍃سه دقیقه در قیامت🍃🌹
(قسمت بیستونهم _تنهایی)
🌷آن روز در بیمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستم که این حـالت بـرداشته شـود،من نمیتوانستم اینگونه ادامه دهم، بـا ایـن وضعیت، حتی با برخی نزدیکان خودم نمیتوانستم صـحبت کنم و ارتـباط بگیرم!
خـدا را شـکر ایـن حـالت بـرداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی بازگشت.
🍁امـا دوست داشتم تنها باشم،دوست داشتم در خلوت خودم،آنـچه را در مـورد حـسابرسی اعـمال دیـده بودم، مرور کنم.
تـنهایی را دوست داشتم. در تنهایی تمام اتفاقاتی که شاهد بــودم را مــرور مــیکردم. چــقدر لــحظات زیـبایی بـود،آنـجا زمـان مـطرح نـبود،آنـجا احتیاج به کلام نبود،با یک نگاه، آنــــچه مــــیخواستیم مــــنتقل مــــیشد.
🌷آنـجا از اولـین تـا آخـرین را میشد مشاهده کرد، من حتی بــرخی اتــفاقات را دیــدم کــه هــنوز واقـع نـشده بـود، حـتی در آن زمـان، بـرخی مسائل و قضایا را متوجه شدم که
گفتنی نیست،مـن در آخـرین لحظات حضور در آن وادی، برخی دوستان و هـمکارانم را مشاهده کردم که شهید شده بودند، میخواستم بـدانم ایـن ماجرا رخ داده یا نـه؟!
🍁از هـمان بـیمارستان تـوسط یکی از بستگان تماس گرفتم و پـیگیری کردم و جویای سلامتی آنها شدم،چندتایی را اسم بردم.
گـــفتند: نـــه، هــمه رفـقای شـما سـالم هــستند.
تـعجب کردم،پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آنها را درحـالی کـه بـا شـهادت وارد برزخ میشدند مشاهده کردم.
چـند روزی بـعد از عـمل، وقـتی حالم کمی بهتر شد مرخص شـدم،امـا فـکرم بـه شـدت مـشغول بـود،چرا من برخی از دوسـتانم کـه الـان مـشغول کـار در اداره هستند را در لباس
شهادت دیدم؟
ادامه دارد...
#سه_دقیقه_در_قیامت
➕درایتا، سروشو روبیکا
به راهیاننور بپیوندید👇
[🌹] [
@rahiankhuz ] [🌹]